آخرين باري كه پدرتون رو ديديد كي بود؟ بهش گفتيد كه خيلي دوستش داريد؟ شما 45 سالتونه؟ خوب من كه نگفتم شما چهار سالتونه، گفتم به پدرتون گفتيد كه دوستش داريد؟ نه! خيلي كار بدي كرديد. همين الان بلند شيد، به پدرتون بگيد: ” پدر، من از صميم قلب دوستتون دارم!”
چرا پدرها نميفهمن يه بچه 8 ساله، قد يه بچه 4 ساله احتياج به محبت داره؟ چرا پدرها نميفهمن يه بچه 30 ساله هم قد يه بچه 8 ساله احتياج به محبت داره؟ چرا فرزندها نميفهمن همونقدر كه اونا احتياج به محبت دارند، پدرهاشون هم احتياج به محبت دارن؟
وقتي من فقط 8 سالم بود با هم به سينما رفتيم، مسؤل فروش بليط، از پدر من سن من رو پرسيد و پدرم جواب داد: پسرم 8 سالشه! بليط فروش نگاهي به من كرد، دوباره سؤالش رو تكرار كرد، باز پدرم گفت: پسرم 8 سالشه! بليط فروش يواشكي به پدرم گفت: اينجا بليط براي بچههاي زير 7 سال نصف قيمته، شما ميتونيد يه بليط نصف قيمت براي پسرتون بخريد، به همه هم بگيد اون شيش سال و نيم بيشتر نداره. مطمئن باشين هيچ كس فرقش رو نميفهمه! پدر من همونطور يواشكي جوابش رو داد: هيچكي نميفهمه! ولي خودش كه فرقش رو ميدونه! يه بليط كامل براي پسرم بديد!
باور كنين هيچ كس رو نديدم از بزرگ شدن من اينقدر كه پدرم ذوق ميكنه، ذوق كنه، حتي مادرم!
پدر خوب به فرزنداش ريشهها و بالهاي پرواز ميبخشه. ريشهها تا اونها بدونن زادگاهشون كجاست، بالها كه پرواز كنند و دور شوند تا اونچه رو كه به اونها تعليم داده شده، به كار ببندن. يادتون باشه! يه پدر، هيچ وقت يادش نميره كه به بچهاش بگه تو بزرگ شدي. هيچ وقت يادش نميره كه بايد بچهاش رو براي سفر كردن آماده كنه! بايد بچهاش رو آماده كنه تا خونه رو ترك كنه. تا به دنبال زندگي خودش بره! اينها همه در حاليه كه عزيزترين قسمت وجودش همون فرزنده و هيچ وقت يادش نميره كه اونو دوست داره.
بلند شيد مستقيم بريد پيش پدرتون و بهش بگيد: ” پدر دوستت دارم” باور كنيد هيچي نميشه! نه! نه! من نگفتم بريد اونجا و بگيد” ما همه بچههاي شما، به شما افتخار ميكنيم” من نگفتم از ماشين قشنگ پدرتون تعريف كنيد، من نگفتم از مهارتش در نجاري تعريف كنيد. تو خودت تنها، بايد احساسات خودت رو به اون نشون بدي. وقتي وجودتون از محبت و دوست داشتن لبريز ميشه، تنها راهش اينه كه مستقيم توي چشمهاي پدر خيره بشي و بهش بگي:” پدر، دوستت دارم” اين جمله يه معجره توي خودش داره. هيچ وقت اين يه جمله رو با حرفهاي عادي ديگه عوض نكنيد.
صبر كن بابات شب بياد! بهش ميگم كه چيكار كردي، اونوقت حسابي تنبيهت ميكنه!
اون شب كه نه، ولي چند سال گذشت تا فهميدم، شب كه بابا ميآد، دلش پر ميزنه كه منو بغل كنه، منو نوازش كنه، با من بازي كنه. سالها طول كشيد تا فهميدم، دستهاي قوي و محكم پدرم، براي نوازش كردنه، نه تنبيه كردن! بعد از اين همه سال كه همه اين چيزها رو فهميدم، وقتي شب ميرسم خونه، به من ميگن: ” ببين پسرت چيكار كرده، اعصاب ما رو خورد كرده، تنبيهش نميكني؟”
چرا نميفهمن، من يه روز كامله كه بچهام رو نديدم دلم ميخواد بغلش كنم، نه كتكش بزنم. چرا نميفهمن؟؟
دستهات رو قبل از غذا بشور! به حيوونهاي كثيف دست نزن! هميشه از تو پياده رو حركت كن! چراغ قرمز مال وايستادنه، سبز مال حركت كردن. اينقدر تند رانندگي نكن! موهات رو چرا شونه نكردي؟ همبازيهات رو كتك نزن! پدر! با شمام آقاي پدر! اينقدر خودت رو خسته نكن! اگه خودت اين بكن، نكنها رو عمل كني، مطمئن باش بچهات ياد ميگيره! لازم نيست مدام اينها رو مثل ورد زير گوشش بخوني!
پدر توي سراي سالمندانه! خودش ميگه اونجا خيلي راحته، با هم سن و سالهاي خودش صحبت ميكنه. ميگه اونجا تميزه. پدر ميگه غذاش رو هم دوست دارم. پدر ميگه پرستارهاي اينجا هم خيلي مهربونن. ولي اين واقعيت نيست! پدر دلش نميآد تو رو ناراحت كنه. پدر نميخواد مزاحم تو باشه. پدر يك ساعت كنار تو بودن رو با هزار تا همصحبت هم سن و سال خودش عوض نميكنه. پدر مهربوني تو رو با مهربوني هزار تا پرستار عوض نميكنه. پدر نميخواد مزاحمت باشه! از پدر نپرس كجا راحته، از خودت بپرس! ميشه يه پدر، جايي راحتر از خونه فرزنداش داشته باشه؟
چرا پدرها نميفهمن يه بچه 8 ساله، قد يه بچه 4 ساله احتياج به محبت داره؟ چرا پدرها نميفهمن يه بچه 30 ساله هم قد يه بچه 8 ساله احتياج به محبت داره؟ چرا فرزندها نميفهمن همونقدر كه اونا احتياج به محبت دارند، پدرهاشون هم احتياج به محبت دارن؟
وقتي من فقط 8 سالم بود با هم به سينما رفتيم، مسؤل فروش بليط، از پدر من سن من رو پرسيد و پدرم جواب داد: پسرم 8 سالشه! بليط فروش نگاهي به من كرد، دوباره سؤالش رو تكرار كرد، باز پدرم گفت: پسرم 8 سالشه! بليط فروش يواشكي به پدرم گفت: اينجا بليط براي بچههاي زير 7 سال نصف قيمته، شما ميتونيد يه بليط نصف قيمت براي پسرتون بخريد، به همه هم بگيد اون شيش سال و نيم بيشتر نداره. مطمئن باشين هيچ كس فرقش رو نميفهمه! پدر من همونطور يواشكي جوابش رو داد: هيچكي نميفهمه! ولي خودش كه فرقش رو ميدونه! يه بليط كامل براي پسرم بديد!
باور كنين هيچ كس رو نديدم از بزرگ شدن من اينقدر كه پدرم ذوق ميكنه، ذوق كنه، حتي مادرم!
پدر خوب به فرزنداش ريشهها و بالهاي پرواز ميبخشه. ريشهها تا اونها بدونن زادگاهشون كجاست، بالها كه پرواز كنند و دور شوند تا اونچه رو كه به اونها تعليم داده شده، به كار ببندن. يادتون باشه! يه پدر، هيچ وقت يادش نميره كه به بچهاش بگه تو بزرگ شدي. هيچ وقت يادش نميره كه بايد بچهاش رو براي سفر كردن آماده كنه! بايد بچهاش رو آماده كنه تا خونه رو ترك كنه. تا به دنبال زندگي خودش بره! اينها همه در حاليه كه عزيزترين قسمت وجودش همون فرزنده و هيچ وقت يادش نميره كه اونو دوست داره.
بلند شيد مستقيم بريد پيش پدرتون و بهش بگيد: ” پدر دوستت دارم” باور كنيد هيچي نميشه! نه! نه! من نگفتم بريد اونجا و بگيد” ما همه بچههاي شما، به شما افتخار ميكنيم” من نگفتم از ماشين قشنگ پدرتون تعريف كنيد، من نگفتم از مهارتش در نجاري تعريف كنيد. تو خودت تنها، بايد احساسات خودت رو به اون نشون بدي. وقتي وجودتون از محبت و دوست داشتن لبريز ميشه، تنها راهش اينه كه مستقيم توي چشمهاي پدر خيره بشي و بهش بگي:” پدر، دوستت دارم” اين جمله يه معجره توي خودش داره. هيچ وقت اين يه جمله رو با حرفهاي عادي ديگه عوض نكنيد.
صبر كن بابات شب بياد! بهش ميگم كه چيكار كردي، اونوقت حسابي تنبيهت ميكنه!
اون شب كه نه، ولي چند سال گذشت تا فهميدم، شب كه بابا ميآد، دلش پر ميزنه كه منو بغل كنه، منو نوازش كنه، با من بازي كنه. سالها طول كشيد تا فهميدم، دستهاي قوي و محكم پدرم، براي نوازش كردنه، نه تنبيه كردن! بعد از اين همه سال كه همه اين چيزها رو فهميدم، وقتي شب ميرسم خونه، به من ميگن: ” ببين پسرت چيكار كرده، اعصاب ما رو خورد كرده، تنبيهش نميكني؟”
چرا نميفهمن، من يه روز كامله كه بچهام رو نديدم دلم ميخواد بغلش كنم، نه كتكش بزنم. چرا نميفهمن؟؟
دستهات رو قبل از غذا بشور! به حيوونهاي كثيف دست نزن! هميشه از تو پياده رو حركت كن! چراغ قرمز مال وايستادنه، سبز مال حركت كردن. اينقدر تند رانندگي نكن! موهات رو چرا شونه نكردي؟ همبازيهات رو كتك نزن! پدر! با شمام آقاي پدر! اينقدر خودت رو خسته نكن! اگه خودت اين بكن، نكنها رو عمل كني، مطمئن باش بچهات ياد ميگيره! لازم نيست مدام اينها رو مثل ورد زير گوشش بخوني!
پدر توي سراي سالمندانه! خودش ميگه اونجا خيلي راحته، با هم سن و سالهاي خودش صحبت ميكنه. ميگه اونجا تميزه. پدر ميگه غذاش رو هم دوست دارم. پدر ميگه پرستارهاي اينجا هم خيلي مهربونن. ولي اين واقعيت نيست! پدر دلش نميآد تو رو ناراحت كنه. پدر نميخواد مزاحم تو باشه. پدر يك ساعت كنار تو بودن رو با هزار تا همصحبت هم سن و سال خودش عوض نميكنه. پدر مهربوني تو رو با مهربوني هزار تا پرستار عوض نميكنه. پدر نميخواد مزاحمت باشه! از پدر نپرس كجا راحته، از خودت بپرس! ميشه يه پدر، جايي راحتر از خونه فرزنداش داشته باشه؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر