کامپیوتر

كامپيوتر
مي‌خواد باورتون بشه يا نه، ولي من يكي رو مي‌شناسم كه مي‌تونه صد رقم در صد رقم رو، تو يه چشم به هم زدن ضرب كنه، تقسيم كنه، جمع كنه و بعد اگه دلتون بخواد، همه رو از هم كم كنه! تازه اين همة كاري كه مي‌تونه بكنه نيست. مي‌تونه چند هزار صفحه رو تو يه جايي فقط قد يه كف دست يادداشت كنه و وقتي مي‌خواد چيزي رو از تو اون چند هزار صفحه پيدا كنه، قبل از اينكه شما يه پلك بزنين پيداش كرده. يه روز بامن بياين و امتحانش كنين. وقتي خسته مي‌شين براتون يه سرگرمي با نمك جور مي‌كنه تا يه چند ساعتي مشغول باشين. اگه دوست نداشته باشين يه لطيفه دست اول چيني براتون دست و پا مي‌كنه كه حسابي بخندين. اگه هوس كنين آهنگ گوش كنين، يه آهنگ قشنگ براتون مي‌خونه. در مورد هر چي‌ سؤال داشته باشين، از اندازه قد لويي آرمسترانگ گرفته تا جديدترين درمان كمردرد يه جورايي كمكتون مي‌كنه كه به جواب برسين. مصرف برقش هم زياد نيست!‌ ببخشيد يادم رفت بهتون بگم: ايني كه بهتون معرفي كردم آدم نيست. يه دستگاهه. يه كامپيوتره!
اگه از يه كامپيوتر اين همه كار بر مي‌آد پس چرا هر كسي يه كامپيوتر براي خودش نمي‌خره؟ شايد فكر كنين چون خيلي گرونه همه كامپيوتر نمي‌خرن! شايد به خاطر اينه كه فكر مي‌كنن كار كردن باهاش خيلي سخته؟ شايد كامپيوتر نمي‌خرن، چون نمي‌دونن كامپيوتر به دردشون مي‌خوره يا نه! صبر كنين ببينيم مردم خودشون چي مي‌گن.
ما دوتا حياط انورتر يه همسايه داريم كه بعض شما نباشه خانم خانه‌دار متشخص و محترميه. يه روز هراسان اومد خونه ما به خانم والده ما گفت: شما كه پسرتون اهل علم و ادب و هنره-البته اون گفت!-اين خبر رو شنيده؟ بعد يه روزنامه گذاشت رو ميز خونه ما رفت. تو روزنامه نوشته بود: هر كسي تا سال 2000 استفاده از كامپيوتر را ياد نگيرد بي‌سواد به حساب مي‌آيد. خوب البته با اينكه ما باور نكرديم ولي يه هوا كه به سال 2000 نزديك شديم خودمون رو جمع و جور كرديم و گواهي‌نامه سيكل و ديپلممون رو با خودمون همه جا مي‌برديم، كه نكنه يه دفعه وسط چهارراه تو خيابون يه سؤال كامپيوتر ازمون بكنن و ما بلد نباشيم. اونوقت چطور بايد اثبات مي‌كرديم كه ما با سواديم.
اما خانم همسايه ما هيچ جوري نمي‌تونست تحمل كنه كه بهش بگن بي‌سواد، براي همين هم هر طوري بود يه پولي جور كرد و يه كامپيوتر دست اول و مدل بالا خريد. از اون روز خودش و شوهرش هر روز با هم ديگه نيم ساعت دستگاهشون رو روشن مي‌كردن، مي‌نشستن جلوش، نگاهش مي‌كردن و از محسناتش تعريف مي‌كردن.از رنگش و صداش و … بعداز يه هفته يه روز تو اخبار گفتن كه يه ويروسي اومده به كامپيوترها حمله كرده. از اون روز از ترس اينكه نكنه از كامپيوترشون مرض بگيرن، ديگه كامپيوترشون رو روشن هم نمي‌كردن، همينطور خاموش مي‌نشستن جلوش و ازش تعريف مي‌كردن. اونها زياد از كامپيوترشون استفاده نكردن، ولي خوبيش اينه كه تا حالا كه كلي از سال 2000 هم گذشتيم، هيچ كس به اونها نگفته بي‌سواد. البته به من هم كه كامپيوتر نخريدم نگفته! اما … نمي‌دونم به شما كسي نگفته؟
بابا كوتاه بيا خاله خانم! من كي گفتم كامپيوتر به درد خانمهاي خانه‌دار نمي‌خوره! من گفتم كسي كه نمي‌دونه با كامپيوترش مي‌خواد چيكار كنه باهاش هيچ كاري نمي‌كنه. ولي اگه يكي … چرا اينجوري مي‌گم يه مثال براتون مي‌زنم. همين خاله خانم خودمون. خاله خانوم ما روابط زياد خوبي با تكنولوژي امروزي نداشت. از تمام وسايل صوت و تصويري فقط روزي دو ساعت برنامه آشپزي تلويزيون رو تماشا مي‌كرد، كه اونهم تازگي‌ها كمتر تو‌جه‌ش رو جلب مي‌كرد چون خاله خانم همه اين فوت وفن‌ها رو كهنه كرده‌بود. يه روزي يكي از بچه‌هاش بردش پاي كامپيوتر، از توي يه برنامه آشپزي هفت قاره، يه دستور طبخ غذاي مكزيكي نشونش داد. خاله خانوم اول چپ‌چپ نگاه مي‌كرد، ولي بعداً كه غذا رو پخت يه نگاه مهربون‌تر به كامپيوتر بچه‌ها انداخت. چند تا دستور طبخ ديگه رو كه امتحان كرد ديگه مشتري دائمي شد. غذاهاي خاله خانوم رو همه قبول داشتن ولي حالا غذاهايي از خاله خانوم مي‌خوردن كه تو هيچ جاي ايران نديده‌بودن. يه روز خاله خانوم تو برنامه‌هاي بچه‌ها يه جعبه‌اي پيدا كرد كه روش عكس علي‌دائي بود. برنامه رو كه راه انداخت، كلي عكس و فيلم و مصاحبه از فوتباليستهاي مورد علاقه‌اش ديد. تازه به قول خودش خوبيش اين بود كه برعكس تلويزيون، اين يكي افسارش دست خودش بود. اينترنت كه وارد معركه شد، ديگه كسي نمي‌تونست خاله خانوم رو از پاي كامپيوتر بلند كنه. خاله خانوم هر روز همه روزنامه‌هاي صبح و عصر رو از روي شبكه مي‌گرفت و بدون اينكه حتي تا سر كوچه براي خريدنشون بره همه رو مي‌خوند. با همه اهل فاميل هم كه تو شهرا و كشوراي دور از ما بودن نامه پراكني الكترونيك پيدا كرده بود. ديگه از كوچيك و بزرگ خبرهاي دست اول و نو و كهنه فاميل و دنيا رو از خاله خانم مي‌گيرن. بر عكس قبلنا كه به خاطر زانو دردش از همه ديرتر خبر مي‌شد، حالااز همه زودتر همه چيز رو مي‌فهمه. راستي خاله خانوم، اگه امروز سري به اينترنت زدي، مي‌شه نيگاه كني ببيني برنامه ما، فردا چه ساعتي قراره پخش بشه؟
اگه به اين سادگيه كه مي‌گين، پس اين همه حرف و حديث چيه؟ سيستم عامل چيه؟ اتوكد يعني چي؟ آفيس چيكار مي‌كنه؟ ويندوز يعني چي؟ يعني من بايد اين همه چيز مشكل رو بلد باشم؟اولاً معلومه كه نه! ثانياً‌ اين چيزا كه زياد مشكل نيست. ثالثاً ... معلومه كه هر كاري زحمت داره! بي‌زحمت كه نمي‌شه! حرف آخر. اگه فهميدين كه از كامپيوتر چي مي‌خوايين، باقي كار راحته، نترسين و برين جلو. مطمئن باشين كه مي‌تونين. شغل شما هرچي كه هست، كار كردن با اين دستگاه سخت‌تر از بقيه كارهايي كه شما مي‌كنين نيست!


غرور

روزي يه شاگرد مي‌ره پيش يه استاد بزرگ كه راه و رسم زندگي از اون ياد بگيره، در محضر استاد، شاگرد ساكت و با ادب مي‌شينه. استاد از شاگرد مي‌پرسه:” از خودت صحبت كن” شاگرد شروع مي‌كنه به تعريف كردن از خودش و كارهايي كه كرده. شاگرد بلا انقطاع حرف مي‌زنه و مي‌گه و مي‌گه. استاد بلند مي‌شه و مي‌ره يه فنجون بر مي‌داره و شروع مي‌كنه به ريختن چاي. شاگرد حرف مي‌زنه و استاد هم همانطور چاي درفنجان مي‌ريزه تا جايي كه چاي از سر فنجان سر ريز مي‌كنه و روي زمين سرازير مي‌شه. شاگرد داد مي‌زنه: ” استاد فنجون پر شده، ديگه جا براي چايي نداره” استاد بهش جواب مي‌ده:” كاملاً درسته، تو هم مثل اين فنجون از خودت پر شدي! چطور از من راه و رسم زندگي مي‌خواي، وقتي كه به اندازه يه فنجون خالي به من جا نمي‌دي؟” شما فنجوناتون چطوره؟ پره يا خالي؟
شما مي‌دونين فرق غيور و مغرور چيه؟ فرق بي‌غيرت و با غيرت چيه؟ فرقشون رو نمي‌دونم ولي هم آدماي مغرور و هم آدماي بي‌غيرت اعصاب منو خورد مي‌كنن. مي‌گين چرا؟ دو تا مثال براتون مي‌آرم.
گفتم: من يه دوستي دارم كه خيلي خوب تار مي‌زنه، گفت: مي‌شناسمش، صداي تارش عين بازار مس‌گراست، ولي اتفاقاً من تار زدنم معروفه.
گفتم: يه كسي رو ديدم كه خيلي با سواد بود، گفت: مي‌دونم كي رو مي‌گي، اون شعور نداره، ولي تو شهر همه با سوادا مي‌آن از من درس مي‌گيرن.
گفتم: يه جاي با صفا نشون بده بريم، گفت: از خونه من باصفا تر كجا؟
گفتم: يه پسر خوب خانواده دار مي‌شناسم، گفت: پسر خالم اينها رو مي‌گي؟ ديگه هيچي نگفتم، گفت: نمي‌دونم چرا هر كي پيش من مي‌شينه، اينقدر تحت تأثير من قرار مي‌گيره كه از زبون مي‌افته!
به اون يكي گفتم: چه نشستي، ريختن دارن دوستات رو مي‌زنن. گفت: اه، چرا به پليس زنگ نزدين.
گفتم: بابا يه كاري بكن، مادرت از حال رفت، گفت: مگه آدرس داداش اكبرم رو نداري اومدي اينجا؟
گفتم: حمله كردن، نصف خرمشهر رو گرفتن، بايد بريم كمك. گفت: خرمشهر به اون گرمي رو مي‌خواستن چيكار؟
ديگه از دستش حوصله‌ام سر رفت. گفتم: من مي‌ذارمت و مي‌رم. گفت: بي‌زحمت در هم پشت سرت ببند!
آدم غيور، فروتنه، مي‌دونه چقدر چيز مي‌دونه، مي‌دونه چقدر كار ازش بر‌مي‌آد. هر وقت كه بهش نياز بشه، نمي‌گه چه كارهايي بلده. هركاري بلده انجام مي‌ده. آدم غيور، مبارزه مي‌كنه بدون اينكه رجز بخونه. از يه بچه هفت ساله تا پير مرد هفتاد ساله مي‌تونه درس بگيره. اين كارها رو مي‌تونه بكنه چون غرورشو شكسته، با غيرت شده. مثال؟ خود شما! شمايي كه چندين سال جلوي متجاوزا رو گرفتين و مثل يه آدم غيور شهادت رو به اسارت ترجيح دادين.
آدم مغرور فكر مي‌كنه، خيلي مي‌دونه. فكر مي‌كنه خيلي ازش بر‌مي‌آد، ولي هيچ وقت هيچ كاري نمي‌كنه. چون خيال مي‌كنه هر چي كار تو دنيا هست براي اون كم و پسته. آدم مغرور نمي‌تونه از هيچ كس هيچي ياد بگيره، چون خيال مي‌كنه هيچ كس چيزي بلد نيست كه يادش بده. از همه بدتر اينه كه آدم مغرور خودش نمي‌دونه كه مغروره. خلاصه آدم مغرور يه فنجونه كه خودش رو از خودش پر كرده و جا براي هيچ چيز ديگه‌اي نداره. حتي يه قطره از خودش!؟
باباش مي‌گفت، من به داشت پسري مثل تو مغرورم. رئيس جمهور مي‌گه، كشور ما به داشتن مردمي مثل شما مغروره. مردم مي‌گن، ما به داشتن يه چنين كشتي‌گيرهايي مغروريم! اين ديگه چه جورشه، خودشون مي‌گن ما مغروريم؟ آخه چرا اين جور غرور خوبه، اون جورش بده؟ غروري كه نشونه خودخواهي نيست، نه تنها بد نيست، خيلي هم پسنديده‌است. اين غرور خوبه، چون منشاء خير شده. تكرار كردنش هم خيلي خوبه چون باعث مي‌شه، همه تشويق بشن و باز هم خير پيش بياد. بهتون نگفته بودم؟ ما مردم غيوري هستيم.
اما غرور بد، اينش بده كه هر موقعي تو هر سن و سالي ممكنه كه به خودمون و زندگيمون مغرور بشيم. نشنيدين مي‌گن فلاني از موقعي كه فلان موفقيت رو به دست آورده، مغرور شده؟ حتي اگه به خودمون خيلي خيلي هم مطمئن باشيم، ممكنه پامون بلغزه و غرور گرفتارمون كنه. بعدش، آدم گرفتار غرور در جا مي‌زنه، سالهاي سال بدون اينكه پيشرفتي كنه، خودش با پيشرفتهاي كهنه خودش مشغول مي‌شه و نمي‌فهمه كه گرفتاره. همه دوستها و آشناهاش رو از دست مي‌ده، چون كسي حاظر نيست به آدم مغرور كمك كنه، كسي حاضر نيست تحملش كنه. تا اينكه خودش با خودش تنها مي‌مونه! و همين بدترين مجازات براي آدم مغروره.
شما مغرور نيستيد؟ اگه هميشه خودتون رو با بهتر از خودتون مقايسه مي‌كنيد، نه مغرور نيستيد ! اگه با اينكه همه ازتون تعريف مي‌كنن باز هم دلتون مي‌خواد چيز ياد بگيريد، نه! اگه يكي ازتون تعريف و تمجيد كرد و شما خجالت كشديد. نه! اگه هنوز دوستاتون با كمال ميل با شما معاشرت مي‌كنن، نه! و اگه ضعفهاي خودتون رو مي‌شناسيد و دلتون مي‌خواد اونها رو از بين ببريد، بدونيد كه ”نه! شما مغرور نيستيد”

عقل و دل

كيه كه بتونه به يه شمش طلا مثل يه قلوه‌سنگ نگاه كنه؟ كيه كه بتونه به يه اتوموبيل مدل بالا رو مثل يه درشكه نگاه كنه؟ كيه كه بتونه به يك زن زيبا مثل يك عكس منظره نگاه كنه؟ كيه كه بتونه به يك قصر مجلل، مثل يك انبار كاه نگاه كنه؟ ولي آدمهايي هستن كه مي‌تونن شمش طلا رو روي زمين ببينن و دست نزنن، كسايي هستن كه مي‌تونن ماشين همسايه رو ببينن و درش رو باز نكنن، كسايي هستن كه مي‌تونن يك زن زيبا رو ببينن و سرشون رو پايين بندازن، كسايي هستن كه مي‌تونن قصر رو ببينن و توي خونه محقر خودشون خوشبخت زندگي كنن. كسايي هستن كه مي‌تونن خودشون رو كنترل كنن!
دل آدم هوسبازه، هر چي كه مي‌بينه مي‌خواد. خوب و بد حاليش نمي‌شه. اينقدر به اين در و اون در مي‌زنه تا بالاخره يا تسليمت كنه يا تسليم بشه! ولي اين كه آدم وسوسه مي‌شه چيز بدي نيست. اين طبيعت آدمه. عصاره انسانيته. اگه دل كسي چيزي نخواد اون آدم ديگه نيروي زندگي تو وجودش نمونده. نيروي حيات هوسه، عطش به چيزهاي زيباست. اگه وجود نداشته باشه آدم مرده‌اس. توي جسم خودش پوسيده.
ولي تسليم شدن به هوسها يه چيز ديگه‌اس. مثل اين مي‌مونه كه به اسب ديوانه شلاق بزنيم يا بخواييم آتيش رو با نفت خاموش كنيم. سر سپردن به هوسبازي‌هاي دل هم يه جور مردنه. مرده‌اي كه از صبح تا شب مي‌دوه و خبر از مرگ خودش نداره!
دعا نكنين كه هوس چيزهاي بد نكنين. دعا كنين به شما قدرت بده، دنبال هوسهاي بد نريد. دعا نكنين كه خدا دوستهاي بد نصيبتون نكنه. دعا كنين خدا قدرت ترك دوستهاي بد رو به شما بده. دعا نكنين كه خدا چشم شما رو ببنده، دعا كنين كه قدرتي بهتون بده كه بتونين چشم به ناپاكي ببندين!
عقل آدم يه ترمز قابل اطمينانه. مي‌توني بهش اعتماد كني. اصلاً اين درسته كه اونقدر عقل ومنطقت به احساساتت بچربه كه هر وقت دلت خواست بتوني از بين چيزهاي مختلفي كه دلت مي‌خواد سالمترينش رو انتخاب كني. كسي رو بايد تشويق كرد، كه بتونه خواهشهاي نفساني‌اش رو مهار كنه، نه اينكه اونها رو بكشه!
به قول يه رام كننده اسب:” اسب ديوانه رو افسار بزن، نه شلاق”

ستاره

يه روز كه داشتم توي محل فروش محصولات خانگي قدم مي‌زدم. يه هنرمند رو ديدم كه كوزه‌هاي قشنگي درست كرده‌بود و توي غرفه‌اش مي‌فروخت. روي هر گلدون ستاره‌هاي بسيار زيبايي نقاشي شده‌بود. بعضي از گلدونها پر از ستاره بودن و روي بعضي از گلدونها فقط يكي دو تا ستاره زيبا كشيده شده بود. دليلش رو پرسيدم، هنرمند به من گفت بعضي از اينها رو تو شبهاي ابري بي‌ستاره كشيدم، بعضي‌ها رو توي شبهاي پرستاره. وقتي از قيمت گلدونها پرسيدم، در كمال تعجب ديدم تمام گلدونها قيمتشون با هم برابره. وقتي دليلش رو پرسيدم هنرمند گفت: ” من قيمت گلدونها رو از شما مي‌گيرم، ستاره‌ها مجاني‌ان. آسمون پرستاره رو كه نمي‌شه فروخت!”
هر شب قبل از خوابتون فقط يه نگاه به آسمون بندازين! چهار تا نقطه سفيد توي يه صفحه سياه. چه چيز اين قشنگه؟! ولي تا حالا شده به آسمون پرستاره نگاه كنين و نگين آسمون چقدر قشنگه؟ حتي اگه هر شب هم نگاه كنين، بعد از سي سال باز هم نمي‌تونين بگين كه آسمون قشنگ نيست! چرا؟! چون اين چهار تا نقطه سفيد، واقعاً قشنگه!
هزاران ساله كه آدمها جد اندر جد به همين آسمون نگاه مي‌كنن و زيباييش رو تحسين مي‌كنن. نگاه كردن به اين آسمون شما رو به چندين نسل گذشته وصل مي‌كنه. شايد هيچ كاري ديگه‌اي مثل اين نباشه كه بدون هيچ دستور و قاعده همه يه جور انجامش بدن و درباره نتيجه‌اش همه اتفاق نظر داشته باشن. نگاه كردن به آسمون پرستاره شما رو در كاري مشترك مي‌كنه كه همه آدمهاي دنيا حداقل يه بار اين كار رو كردن. و اون يه بار هم درست مثل شما! از آفريقايي گرفته تا اروپايي. متمدن يا وحشي. ذل زدند به آسمون و لذت بردند.
هر بار كه به آسمون پرستاره نگاه مي‌كنين، فكر كنين هر ستاره‌اي يه دنياييه مثل دنياي ما، فكر كنين ممكنه توي هر كدوم از دنياها يك عالمه آدم ديگه باشه كه همون موقع دارن به شما نگاه مي‌كنن. از بين اون همه آدم، ممكنه يكي باشه كه غم و غصه‌ش درست عين شما باشه. ببينيد چقدر ستاره توي آسمون هست. شما چطور مي‌گيد كه تنها هستين و كسي رو ندارين كه غم و غصه‌هاتون رو بفهمه؟
نمي‌خوام باز هم از زيبايي‌اش يا عظمتش بگم چون اين رو ديگه حتي بچه‌‌هاي دبستاني‌ هم مي‌دونن. مي‌خوام بهتون بگم تا جايي كه مي‌تونين اين گنج بزرگ رو كه هر شب در اختيار شما قرار مي‌دن از دست نديد! هرشب حتي يه نگاه هم شده به آسمون پرستاره بياندازين!


دوست

چند وقت پيش كه من به تئاتر و سينما خيلي علاقمند بودم، توي همه جشنواره‌ها و اتفاقات هنري در اين زمينه شركت مي‌كردم. هر بار كه توي صف بليط يا كارت جشنواره مي‌ايستادم، يه پسري رو مي‌ديدم كه اون هم توي صف بود. ولي برعكس من اون پسره انگار اصلاً وقت شناس و سحر خيز نبود. از هر دو سه باري كه مي‌ديدمش، يك بار دير مي‌رسيد، و بليط تموم شده‌بود و بيچاره دنبال بليط مي‌گشت. يواش يواش سليقه‌ش دستم اومد، يه بار كه توي صف يه فيلم جشنواره بودم، پيش خودم فكر كردم كه اون پسره هم حتماً بايد اين فيلم رو دوست داشته باشه، ولي باز هم نتونسته خودش رو برسونه. به فكرم زد، يه بليط براش بخرم. اينكار رو كردم. پيش بيني‌ام درست بود. اون اومد. حالا بعد از ده سال اون پسر بهترين و صميمي‌ترين رفيق منه.
كاشكي من دور و برم رو بهتر نگاه كرده‌بودم. اگه بهتر نگاه مي‌كردم، شايد، بين آدمهاي دور و برم، كسايي رو پيدا مي‌كردم كه سليقه‌شون مثل من باشه، مثل من فكر كنن يا علائقشون مثل من باشه. شايد اگه سعي مي‌كردم باهاشون ارتباط برقرار كنم، الان چند تا دوست بيشتر داشتم. گذشته‌ها كه گذشته ولي از الان به آدما بهتر نگاه مي‌كنم. به نگاه خريدار
مي‌گه:” من براي بچه‌هام فقط پدر نيستم. من با بچه‌هام رفيقم.” مي‌گه:”من براي همسرم رفيقم” اين يعني قبول داريم، رفيق تو يه جاهايي از پدر و مادر و همسر هم براي آدم بالاتره. حالا اينكه رفيق كجا از همه به آدم نزديكتره، اون به خيلي چيزا بستگي داره. بعضي از آشناها، هم‌صحبتهاي خوبي هستن، بعضي از آشناها برامون مثل سنگ صبور مي‌مونن. بعضي از آشناها مال ورزش و تفريحن، بعضي‌هاشون حلال مشكلاتن. ولي، دوست و رفيق واقعي كدومه؟
دوست واقعي و صميمي اونيه كه دلت بخواد باهاش درد دل كني، دلش بخواد باهات درد دل كنه، بتوني باهاش صحبت كني، بتونه باهات صحبت كنه. سنگ صبورت باشه، سنگ صبورش باشي. تو تفريح و مشكلات به يه اندازه باهات باشه، هم حلال مشكلاتت باشه، هم حلال مشكلاتش باشي، والا كسي كه فقط بشه باهاش سينما يا ساندويچ فروشي رفت كه فراوون پيدا مي‌شه. به اين آدمها مي‌گن آشنا. ولي دوست اونيه كه دلت بخواد، همه كارهاي خوب دنيا رو باهاش تجربه كني! يه عزيزي مي‌گفت:” سعي كنين آشنا فراوون داشته باشين، دوست كم”
هر كي كه اسم و فاميلش رو بدونيم كه دوست ما نيست. با هركي كه دو روز هم مسير بوديم، رفيقمون نمي‌شه. اين آدما هم صحبت‌هاي خوبي هستن، همسفرهاي خوبي هستن، به قول به اين آدمها مي‌گن شناس! ولي براي رفيق شدن با كسي بايد سالها با اون باشي، بايد سالها غم و شادي هم رو گوش كنين و ببنين، غم و شاديتون با هم مشتركه يا نه؟ بعد تازه از هر ده تا دوست، شايد با يكي صميمي بشين! حالا يه دور آشناهاتون رو دوره كنين، چند تا دوست توش پيدا مي‌شه؟
دوستي يه فرق ديگه هم با تمام رابطه‌هاي ديگه دنيا داره. ممكنه شما يه پدر خوب باشيد ولي فرزندتون حق فرزندي رو درست بجا نياره. ممكنه شما همسر خوبي باشيد، ولي همسرتون اينطور نباشه. ممكنه شما رئيس خوبي باشيد، ولي كارمندتون براي شما درست كار نكنه. ولي تو رفاقت همچين چيزي نداريم. رفاقت يه كار دونفره‌است. يه جاده دوطرفه! فقط وقتي هر دو طرف حق رفاقت هم رو بجا بيارن مي‌شه بهش گفت رفاقت. اين فرق رفاقته با هر چيز ديگه!
يه بار ديگه حرف اون عزيزم رو براتون مي‌گم: ” آشنا زياد داشته باشين، دوست كم!”

خون

لابد شما هم شنيدين وقتي كه سياوش به دستور گرسيوز كشته شد، كسي نتونست از كشته شدن اين بي‌گناه جلوگيري كنه. اون موقع يه قطره از خون سياوش روي زمين ريخت، همون لحظه گياهي از خون سياوش روييد كه بهش گفتن خون سياوشان، يا پر سياوشان. اين گياه سالهاي ساله كه كنار بركه‌ها، رودها يا حتي حلقه‌هاي چاه رويش مي‌كنه، هر بار هم كه هر كس اسم اون گياه رو تكرار مي‌كنه، درست مثل اينه شهادت مي‌ده، خون ناحق، پايمال نمي‌شه!
لاله‌زارهاي ايران هم مثل پر سياوش مي‌مونن. مي‌شه كسي اونها رو ببينه و ياد شهدا نيفته! درود بر مزار پاكشون.
بابا چقدر گرون مي‌فروشي، ما چه گناهي كرديم كه خونه‌مون جاي پرتيه؟ مگه تو چنگيز خونخواري، مگه دراكولايي؟ چطور مگه؟ چطور مگه نداره، اين طرفهاي فقط يه بقالي هست اونم توي بي‌انصافي! خون مردم محل رو كردي تو شيشه، اين همه خون مي‌خواي چه كني؟ بي‌انصاف!
به شما كه از اين حرفها نمي‌زنن؟ حتماً كه نه!
اگه قرار باشه هر بديي كه در حقت مي‌كنن به بدي جواب بدي كه نمي‌شه! مگه مي‌خواي سيل راه بيندازي؟ سيل خون. چطوري سيل خون راه مي‌افته؟ خيلي راحت. يكي يه اشتباهي مي‌كنه، خدا نكرده، خدا نكرده! يكي از عزيزاي شما رو مي‌كشه، انوقت شما هم مي‌ريد اونو مي‌كشيد، همينطور ماجرا ادامه پيدا مي‌كنه. اين از سيل خون هم بدتره. براي همينه كه قديميا گفتن: خون رو با خون نمي‌شورن، با آب مي‌شورن! آبي كه بخشنده است.
مي‌گه ناهار چي خوردي؟ مي‌گم خون دل! مي‌گه شام چي خوردي؟ مي‌گم خون دل! مي‌گه فردا ناهار چي داري؟ مي‌گم خون دل! مي‌گه اگه بخواي هميشه حسرت ديگران رو بخوري و آرزوي چيزايي كه اونها دارن بخوري تا آخر عمرت بايد خون دل بخوري. مگه مي‌شه آدم فقط با خون دل زنده بمونه؟ مي‌شه؟
تا حالا شده فكر كنين مهمتري چيزي كه توي بدنتونه چيه؟ ممكنه بگيد قلب، يا مغز. ولي من فكر مي‌كنم خون خيلي مهمتره، مي‌دونيد چرا؟ چون خون يكي از تنها چيزهاييه كه شما با اهدا كردنش به ديگران نه تنها يك نفر ديگه رو نجات مي‌دين، بلكه خودتون هم سالمتر مي‌شيد. خيلي جالبه نه؟ بدن هر كدوم از شما مي‌تونه چندين برابر نيازش خون درست كنه، اين در حاليه كه هموطنهايي از شما هستند كه با مقدار كمي از اين خون مي‌تونن زندگي دوباره داشته باشن!
خون كسي رو نخورين، به خون كسي دست نزنين،خون كسي ور زمين نريزين، خون كسي رو تو شيشه نكنين، خون رو با خون نشورين، خون نا حق نريزين، خون دل هم نخورين.

خوش قولی

سالها پيش دو دوست با هم به جنگ رفته‌بودن. در يه عمليات گروهاني كه دو دوست در اون مي‌جنگيدند مجبور به عقب نشيني مي‌شه. در حين عقب نشيني يكي از دوستها زخمي مي‌شه و توي سنگري كه زير آتش دشمن بود گير مي‌افته. آتش دشمن آنقدر شديد و بي‌امان بود كه هيچ كس جرأت نمي‌كنه براي نجات دوست سرباز زير آتش دشمن بره. سرباز پيش فرمانده‌اشون مي‌ره و از اون تقاضا مي‌كنه كه اجازه بده اون دنبال دوست زخمي‌اش بره. فرمانده به اون مي‌گه، دنبال دوستت رفتن بي‌فايده‌اس، چون احتمالش زياده قبل از رسيدن به دوستت خودت هم كشته بشي، تازه امكان اينكه دوستت زير اون آتش زنده باشه خيلي كمه، اگه هم تو بهش برسي نمي‌توني اون رو از اونجا نجات بدي. سرباز گفت كه همه اينها رو مي‌دونه، ولي چون قول داده هيچ وقت همديگر رو تنها نگذارن، بايد پيش دوستش برگرده. با اصرار زياد سرباز فرمانده اجازه مي‌ده سرباز پيش دوستش بره.
وقتي ساعتها بعد نيروي كمكي مي‌رسه گروهان دوباره به سنگرهاي خودشون بر مي‌گردن، سرباز رو پيدا مي‌كنن كه به شدت زخمي شده، و با اينكه بي‌هوشه جسد دوستش رو كه شهيد شده تو بغلش گرفته. چند ساعت بعد، سرباز در بيمارستان بيدار مي‌شه. فرمانده عصباني بالاي سرش حاضر مي‌شه و بهش مي‌گه، من مي‌دونستم اينطوري مي‌شه، تو تا دم مرگ مي‌ري و دوستت رو هم نمي‌توني نجات بدي. سرباز جواب مي‌ده، ولي وقتي من به دوستم رسيدم اون زنده بود، حتي قبل از شهيد شدن يه جمله هم تونست بگه، بخاطر همين، با همه اينها من اصلاً پشيمون نيستم كه پيش دوستم برگشتم.
چيزي نمونده بود كه فرمانده ديونه بشه! از دست اين آدمهاي احساساتي! آخه چه جمله‌اي ممكنه يه آدم قبل از مرگش بگه كه به اين همه زحمت و زخمي شدن و تا لب مرگ رفتن بيارزه؟ چه جمله‌اي؟ ها؟ سرباز جواب داد:” دوستم به من گفت مي‌دونستم مي‌آيي، ما به هم قول داده بوديم.”
چقدر خوش‌قولي كار سختيه. همه‌اش دردسره. آدم‌هاي خوش قول همه زندگي و وقتشون رو صرف قولهاشون مي‌كنن. به نظر شما اصلاً مي‌ارزه، خوش قول بود؟ ولي من مي‌گم مي‌ارزه، چراش خيلي معلومه. شايد فقط يه بار در عمرتون زخمي و نزديك به مرگ توي يه سنگر زير آتيش دشمن افتاده باشين. تو اون موقعيت دلتون نمي‌خواد قبل از مردن يكي از دوستاتون رو ببينيد؟ من كه فكر مي‌كنم يه عمر خوش‌قولي به همون يه بار مي‌ارزه!
قول دادن يعني قبول مسؤليت. يعني مسؤليت يه كار رو از گردن ديگري باز كني، ببندي به گردن خودت. وقتي قول مي‌دي، تعهد مي‌كني كه قدرت انجام يه كاري رو داري و مي‌توني اون كار رو كمال و تمام انجام بدي. نمي‌تونين تعهد كنين؟ يه كار ديگه مي‌شه كرد. به هيچ كس، هيچ قولي نديم. خودش يه راهيه.
من يه دوست دارم، كه هر وقت با هر كسي كه قرار مي‌گذاره، سر ساعت سر قرارش حاضر مي‌شه. اون به خودش قول داده، كه هيچ وقت سر قرارش دير حاضر نشه. بعضي وقتها دوستاش ساعتها اونو توي خيابون، سر قرار معطل مي‌كنن. ولي اون آدم خوش‌قوليه، امكان نداره با آدمهايي كه حتي هميشه اونو سر قرار مي‌كاري بدقولي كنه. سالها اين سر قرار رفتن دوست ما باعث خنده و تفريح بقيه دوستها بود. بارها و بارها اين دوستمون رو ديده‌بوديم كه زير آفتاب منتظر وايستاده، و كلي تفريح كرده بوديم. ولي حالا، بعد از سالها هر كي با اين دوسمتومون قرار مي‌گذاره، حتماً سر ساعت، سر قرار حاضر مي‌شه. دو حالت بيشتر وجود نداره، يا كسي حاضر نيست با آدم خوش‌قول بدقولي كنه، يا خوش‌قولي مسريه! شايد هم هردوش.
خوش‌قولي مثل يه جور بيمه مي‌مونه. آدمها قول خودشون رو نگه مي‌دارن تا وقتي ديگران هم بهشون قول دادن، پاي بند باشن. ولي خوش‌قولي اينقدرا هم راحت نيست. آدم خوش‌قول، بايد بدونه دقيقاً چه كاري ازش برمي‌آد. چه كاري ازش بر نمي‌آد. بايد از خودش مطمئن باشه، اعتماد به نفس داشته باشه. بايد مدتها تمرين كرده باشه، والا يه شبه نمي‌شه، خوش‌قول شد، حتي اگه با صميم قلب هم بخواييد يه شبه نمي‌شه. ولي راستي مي‌ارزه كه اينقدر زحمت كشيد؟ آره مي‌ارزه، چون اين آخرش نيست. زندگي توي دنيايي كه همه به قولهاشون پايبندن، خيلي راحتتره. حداقلش، لازم نيست سر قرار ساعتها منتظر دوستتاتون وايستيد!
شما شبها راحت مي‌خوابين؟ چطوري؟ اگه يه دفعه، خونه‌تون آتيش بگيره چي؟ اگه يه دفعه دزد به شما حمله كنه چي؟ شما راحت مي‌خوابين چون يه آدمهايي هستن كه قول دادن اگه خونه‌تون آتيش گرفت، اونجا باشن و شما رو نجات بدن. شما راحت مي‌خوابين، چون يه كسايي قول دادن، اگه دزد به خونه‌تون اومد، بيان و شما رو نجات بدن. شما هم حتماً به مردم قولهايي دادين. اگه معلم هستين، شما قول دادين، بچه‌هاشون رو خوب تربيت كنين. اگه پزشك هستين، قول دادين هميشه سركارتون حاضر باشيد و مواظب جون اونها باشيد. شما خوب مي‌خوابيد؟ خوش‌قول نيستيد؟ پس اصلاً چطوري مي‌خوابيد؟!

خنده

از پيري مي‌پرسن:” اگه با كسي تنها شديم، كه نه حرفي داشتيم با او بزنيم، نه كار مشتركي كه با هم انجام بديم، چه بايد بكنيم؟” پير جواب مي‌ده: ” به او لبخندي بزنيد!”
نمي‌شه جدي بود و خنديد؟ اصلاً من فكر مي‌كنم خود خنديدن يه كار جديه! نه، شوخي نمي‌كنم. گاهي ارزش يه لبخند از يك ساعت سخنراني بيشتره. گاهي ارزش يه عمر دوستي رو فقط توي يه لبخند خشك و خالي مي‌شه پيدا كرد. شما براي اينكه بتونين توي مو‌قيتهاي مختلف زندگي بخندين نياز به كلي تمرين دارين. اگه هميشه سگرمه‌هاتون تو هم باشه، اگه هميشه جلوي خنده‌هاتون رو بگيريد. يه وقتي ديديد سرچشمه خنده وجودتون خشكيد. اونوقته كه ديگه حتي با تمرين هم نمي‌شه كاري كرد.
تمرين خنده چيه؟ فرمولش خيلي ساده‌است. به هيچ كس نخندين، با همه بخندين! اين فرمول رو يك هفته، فقط يك هفته اجرا كنين و معجزه‌اش رو ببينيد. هر كسي به شما لبخند زد، شما هم در جوابش لبخند بزنيد. اگه مسخره‌تون مي‌كرد چي؟ هيچي. شما جواب اون رو هم با خنده صميمانه بديد. اگه طرف نظرش بد باشه فقط شرمندگي براش مي‌مونه! بعد از يك هفته اگه تعداد دوستتاتون چند برابر نشه، حتماً خيلي زيادتر مي‌شه. خواهيد ديد، دوستانتون رو بيشتر دوست داريد، اونها هم شما رو بيشتر دوست دارند. اگه يه هفته تمرين خنده كنيد، تا آخر عمر مشتري مي‌شيد.
فكر كنين توي هواي گرم، يك ساعت توي ترافيك گير كردين، قبلش، با رئيستون توي اداره دعوا كردين، يه ارباب رجوع بي‌سروپا اعصابتون رو خورد كرده. يكي از طلبكاراتون تلفن زده و هر چي به دهنش رسيده بارتون كرده. حالا مي‌رسين خونه! مي‌دونين اگه به دختر كوچولوتون لبخند نزنين آسيبي بهش مي‌زنين كه شايد تا آخر عمر، وقت جبرانش رو نداشته باشين؟ خنديدن توي اين موقعيت خيلي مشكله. قبول كن كه مشكله و تو بايد اين كار رو جدي بگيري. يك لحظه هر چي گذشته بريزي دور، ذهنت رو پر از دختر كوچولوت كني و يه لبخند جانانه تحويلش بدي! اگه نمي‌توني از همين الان تمرين كن كه بتوني. چون اين كار جداً‌ لازمه.
آخه هرهر و زهر مار! دلت از چي خنك شد؟ مگه زمين خوردن آدم هم خنده داره؟ مگه اخراج شدن همكار هم خنده داره؟ مگه لباس يه نفر گلي مي‌شه خنده داره؟ چرا جلوي خندةتون رو نمي‌گيريد؟ ولي نه صبر كنين! من مي‌گم هر وقت خنده‌تون اومد بخندين! جلوي خندةتون رو نگيرين. ولي اينقدر خوش ذات باشين كه به اين چيزا اصلاً خند‌تون نگيره. خنده كه گناهي نداره! سعي كنين دلتون بجاي خنك شدن از ناراحتي ديگران، به درد بياد. حتي اگه طرف دشمنتون باشه. اين كار حداقل يه خاصيت داره. هر وقت دلتون خواست مي‌تونين بخندين!
زهرخند، نيشخند، لبخند، گلخند، شكرخند، نوشخند، ريشخند. باز هم هست، باور كنين هر جوري كه مي‌شه حرف زد، همونطور هم مي‌شه خنديد، حتي بعضي وقتا خنده اثرش بيشتره! امتحان كنين!