جوانی

روزي در زمستان مردي روحاني از يك مزرعه رد مي‌شد. مرد ديگري رو ديد كه آيينه‌اي در دست گرفته، روي برف كنار مزرعه‌اي نشسته و گريه مي‌كنه. از مرد پرسيد، كه چي شده. مرد با غم و اندوه زياد گفت:” خدا به من ظلم بزرگي كرده، وقتي آيينه رو مي‌بينم و يادم مي‌آد كه در گذشته چطور بودم و حالا چه قيافه و حالتي دارم، وجودم پر از افسردگي مي‌شه. كاشكي من يادم نمي‌اومد در جواني چطور بودم.” مرد روحاني به دور دست خيره شد و بعد از لحظاتي لبخند زد وگفت:” ولي خدا لطف بزرگي به من كرده، هر وقت كه اين مزرعه رو مي‌بينم، يادم مي‌آد كه در بهار گذشته چطور بوده، خوشحال مي‌شم كه بهار آينده چه مزرعه قشنگي خواهم ديد!”
اين كارا براي سن و سال تو قبيحه! بده آدم به اين سن و سال اين كارا رو بكنه! اين كارا براي سن وسال تو سنگينه، بدنت نمي‌كشه. اين لباس مناسب سن و سال تو نيست! اين حرفا به نظر شما راسته؟ واقعاً تا چه سني مي‌شه لباس رنگي پوشيد؟ تا سن 20 سالگي؟ يعني براي بيست‌سال و نيمه‌ها ديگه بد مي‌شه؟ چرا بايد براي هر چيزي يه سن و سال دقيق بذاريم. اجازه بديم هر كسي تا اونجا كه قانون و عرف اجتماع اجازه مي‌ده، جووني خودش رو خودش تعيين كنه. از ده سالگي همديگه رو آماده براي بازنشستگي نكنيم!
من يه عمه خانومي دارم كه تمام جووني‌اش رو صرف جمع كردن پول و خرت و پرت كرد. هر وقت بهش مي‌گفتن بابا اين چيزايي كه داري چرا استفاده نمي‌كني؟ مي‌گفت اينها رو نيگر داشتم براي پيري-كوري‌ام. اين عمه خانوم ما توي جووني‌اش نه خورد و نه پوشيد، مثل آدمهاي صد ساله زندگي كرد. حالا كه هفتاد سالش شده و همه چيز هم براي استفاده داره باز هم نمي‌تونه استفاده كنه. چون هر چي كه مي‌خواد بخوره، دكترا بهش مي‌گن بده نبايد بخوري، هر چي كه مي‌خواد بپوشه، بچه‌هاش بهش مي‌گن بده، به سن و سالت نمي‌آد. حالا هم كه هفتاد سالشه مثل آدمهايي كه صد سالشونه زندگي مي‌كنه. بيچاره هيچ وقت جوون نبود!
جواني يعني نيروي تلاش، يعني نيروي كار. ولي آيا معني‌اش اينه كه وقتي پير شديم ديگه بايد كار و تلاش رو كنار گذاشت؟ آره! وقتي پير شديد بايد خودتون رو بازنشسته كنين، بايد بريد دنبال استراحت، بايد بيكاره بشيد! اينجا يه ولي داره، جواني هر كس دست خودشه، تا هر وقت كه دلتون بخواد مي‌تونين جووني كنين. من مي‌گم سن مهم نيست! واقعاً مهم نيست. اين به خودتون بستگي داره كه كي دلتون بخواد پير بشيد. تو سن ده سالگي؟ 20 سالگي؟ 100 سالگي؟ من كه دلم نمي‌خواد هيچ وقت پير بشم. شما چطور؟


تنبیه

چند وقت پيش توي سيرك ديدم كه يك آدم لاغر مردني به يه شير وحشي دستور مي‌داد. شيره اونقدر عصباني بود كه به همه آدماي ديگه حمله مي‌كرد. همه حيوانهاي ديگه هم از ترس دندونها و پنجه‌هاش بهش نزديك نمي‌شدن. ولي شير بدبخت حسابي از آدمه مي‌ترسيد. هر وقت كه شيره يه كاري رو درست انجام نمي‌داد، آدمه يه تركه نازك رو بلند مي‌كرد بالاي سر شيره. تركه‌اي كه آدمه دستش بود، خيلي كوچيكتر از اين بود كه حتي يه خراش كوچيك به شيره وارد كنه ولي شيره چنان از اون تركه مي‌ترسيد، كه انگار شمشيره كه الان مي‌خوره توي سرش.
ماجرا به همينجا هم ختم نشد. آدمه تركه رو داد دست يه پسر بچه، شيره از ترس به اون پسر بچه هم نزديك نمي‌شد. بعدش هم آدمه كه مي‌خواست با بقيه مردم حرف بزنه، شيره رو با يه طناب خيلي نازك و يه هوا هم پوسيده بست به تنه يه نهال نازك. من فكر كردم الانه كه شيره نهال و طناب رو با هم بكنه و بياد همه‌مون رو بخوره. آخه جلوي شير به اون هيكل رو كه اين چيزا نمي‌تونه بگيره. ولي شيره چنان نشسته‌بود كه انگار اون طناب نازك يه زنجير كلفته به گردنش.
با خيلي اصرار از صاحب شير پرسيدم كه چرا اين شير اينقدر از اين تركه مي‌ترسه؟ صاحبش اول جواب درستي به من نداد، بعدش بهم گفت:” شير من خيلي با ادبه”. من كه باورم نمي‌شد شير به اين عصبانيت، با ادب باشه، باز هم پيگير شدم. آخرش منو كنار كشيد و به من گفت:” اين شير وقتي خيلي كوچيك بود، اندازه يه بچه گربه، با اون طنابي كه الان بستمش، مي‌بستمش به يه نهال، بعد با همين تركه نازك آلبالو مي‌زدمش. اونوقت اون نمي‌تونست طناب رو پاره كنه. از تركه هم خيلي دردش مي‌اومد. حالا هم فكر مي‌كنه اون تركه و طناب همون خاصيت رو داره.” تازه شستم خبر دار شد اون شيره چرا اينقدر عصبانيه، چرا اينقدر ترسوئه!
چرا يه بچه رو تنبيه مي‌كنيم؟ خوب دقت كنين! وقتي يه بچه‌اي يه كار بدي مي‌كنه يا كاري مي‌كنه كه ما خوشمون نمي‌آد، ما عصباني مي‌شيم، خوب دقت كنين: ما عصباني مي‌شيم. توي عصبانيت بچه رو كتك مي‌زنيم، يا حرف بدي بهش مي‌زنيم. باز هم دقت كنين! اشكال تنبيه همينجاست. مايه اصلي تنبيه، عصبانيته، تنفره، يه نيروي بده كه از عمق وجود ما، ناخود‌آگاه مي‌آد بيرون. هيچ كنترلي روش نداريم. براي همين ويران كننده‌است. روح و جسم كودك ناتوان رو نابود مي‌كنه. همه اين ماجرا در حاليه كه بچه بيچاره حتي درك نمي‌كنه براي چي داره تنبيه مي‌شه. فقط بخاطر اينكه ما بزرگترها فكر مي‌كنيم چون زورمون بيشتره مجازيم به هر كي زورمون مي‌رسه، زور بگيم.
سايه تنبيه، رو زندگي خيلي از كودكان معصوم ما افتاده. زندگيشون رو به تباهي كشيده و از اونها آدمهايي ساخته كه اعتماد به نفس كافي براي برخورد با اشتباهات و مشكلاتشون ندارند. ممكنه درد يا زخمي كه از تنبيه بوجود مي‌آيد خيلي زود خوب بشه، ولي اثري كه در روح و روان اون فرد مي‌ذاره، پاك شدني نيست. سالهاي سال اين زخمي كه توي روح بچه درست شده با اون همراهه، بزرگتر مي‌شه، همه روحش رو تحت سلطه مي‌گيره، باعث مي‌شه كه اون آدم از همه چيز، متنفر بشه. باعث مي‌شه كه نيروي حيات اون آدم به دودلي و تنفر تبديل شه. چونه كه تركه تنبيه رو هميشه، بالاي سرش احساس مي‌كنه.
آدمي كه تو بچگي تنبيه مي‌شه، اگه آدم قويتر از خودش ببينه، ازش مي‌ترسه، چون تو پسزمينه ذهنش، خيال مي‌كنه، ممكن از اون آدمه تنبيه، بشه. اگه اين آدم با آدمي ضعيف‌تر از خودش برخورد كنه، انوقته كه خودش تنبيه‌گر مي‌شه. خشمي كه سالها پيش سرش آوردن حالا روي يه نفر ديگه خالي مي‌كنه. و انوقته كه يه چرخه معيوب درست مي‌شه، يه كودك بي‌گناه تنبيه مي‌شه، تا در آينده آدمي بشه كه خودش تنبيه‌گره. همينطور ادامه پيدا مي‌كنه. يكي بايد يه جايي اين چرخه رو قطع كنه. چرا ما نباشيم؟
بعضي‌ها هستن كه بچه‌اشون رو تنبيه بدني نمي‌كنن، ولي ديگه هر بلايي بگي سر طفلاي معصوم مي‌آرن. حبس كردن بچه توي يه اتاق تاريك، شكستن اسباب بازي‌هايي كه بچه دوستشون داره، مجبور كردن بچه به خوردن چيزاي بد مزه! اينها هم تنبيهه فقط قيافه‌اش فرق كرده. از يه جهتهايي، خيلي هم بدتره، چون وقتي آسيب بدني كسي كه تنبيه مي‌شه نبينيم، ممكنه بعضي موقع‌ها زياده روي كنيم و آسيبهايي بزنيم كه جبران ناپذير باشه.
پس چطوري به فرزندمون بفهمونيم، چه كاري بده، چه كاري خوب؟ يعني اصلاً بايد بذاريم هر كاري مي‌خواد بكنه، بكنه؟
نه! اينطورها هم نيست. از اين روش رو بجاي تنبيه استفاده مي‌كنن و بعضي‌ها بهش مي‌گن تشويق منفي. اول اينكه بايد خوب به بچه ياد بديم چه چيزي خوبه، چه چيزي بده و تا حدي كه عقلش مي‌رسه بدونه چيز بد چرا بده. بچه‌ها رو دست كم نگيريد، اين جور چراها رو خيلي خوب مي‌فهمن. يعني بدونه اگه دست زدن به بخاري بده، چون دست آدم مي‌سوزه. هر گز بچه رو بخاطر كاري كه نمي‌دونه خوبه يا بد، تنبيه نكيند! دوم اينكه بايد براش قانون بزاريم. يعني حتي قبل از اينكه كار بد رو بكنه، بدونه مجزاتش چيه. سوم اينكه اگه با همه اين حرفها كار بدي كرد، اول بهش تذكر مي‌ديم كه بخاطر اون كاري كه نبايد مي‌كردي، حالا بايد تنبيه بشي. اگه اين كارها رو تا اينجا خوب و معقول انجام داده باشيم، حتي كوچكترين بچه‌ها مجزاتشون رو قبول مي‌كنن. بچه‌ها خيلي منطقي‌تر از اون چيزي كه ما فكر مي‌كنيم هستند. تشويق منفي هم لازم نيست خيلي سنگين باشه، نيم ساعت قهر كردن با بچه يا يك ساعت محروم شدن از كارتون تلويزيون كافيه. با همين مقدار بچه معني كار بد و كار خوب رو مي‌فهمه، آسيب رواني هم نمي‌بينه. ما مي‌خواييم بچه‌هامون معني كار بد و خوب رو بفهمن مگه نه. خداي نكرده باهاشون جنگ كه نداريم؟

درک متقابل

سلام! آخه چه سلامي؟ من با تو چه حرفي دارم بزنم؟ ما اصلاً نمي‌تونيم با هم حرف بزنيم. ما زبون هم رو نمي‌فهميم. ما باهم سازگاري نداريم. آبمون تو يه جوب نمي‌ره. درد مشترك با هم نداريم. ما از يه قماش نيستيم. مشكلات هم رو نمي‌فهميم. لذتهاي زندگيمون يكي نيست. همش با هم دعوا داريم. ما همديگر رو دوست نداريم. ما مثل دو تا دشمن مي‌مونيم. آخه … آخه … ما همديگر رو درك نمي‌كنيم!
چند بار تا حالا از دو نفر شنيدين كه يه همچين حرفهايي به هم مي‌زنن؟ خيلي؟ مثل من. آخه بابا شما به هم اجازه نمي‌دين حرفاتون به گوش هم برسه، چطور مي‌خوايي همديگر رو بفهمين؟ من يه كاري بلدم:‌ اول از همه بايد هر چي اسباب و اثاثيه هست از جلوي گوشامون و چشامون برداريم! بعد …
يه روز تو اتوبوس شلوغي وايستاده بودم. از اون سر اتوبوس صداي جار و جنجال بلند بود. سرك كه كشيدم يه مرد با لباس كثيف و سر و وضع آشفته ديدم كه وسط اتوبوس ايستاده و به هر كس كه اطرافشه بد و بيراه مي‌گه. من يه كم براق شدم. جلوتر رفتم تا ببينم اوضاع از چه قراره. نزديكتر كه شدم ديدم اون مرد بدون هيچ دليلي با همه دعوا مي‌كنه، حرفهاي ركيك مي‌زنه، همه رو هل مي‌ده و ضربه‌ به بدن مردم مي‌زنه. من خيلي عصباني شدم. داشتم فكر مي‌كردم، دخالت كنم يا نه كه اون مرد يه كار زشت ديگه هم كرد. رفت جلوي يك پيرمرد مو سفيد كه روي يك صندلي نشسته بود و اون رو به زور از روي صندلي بلند كرد و خودش جاي او نشست. ديگه خونم به جوش آمده بود، مي‌خواستم بخاطر همين حركت زشت آخرش هم كه شده يه گوش مالي حسابي بهش بدم. جلو رفتم و بالاي سرش داد زدم: ” مرتيكه خيال مي‌كني اينجا …”
هنوز حرفم تموم نشده بود كه مرد يه مشت محكم حواله من كرد. من كنار كشيدم و مشت مرد باشدت زياد به ميله وسط اتوبوس خورد. صدايي بلند شد، ميله اتوبوس خم شد و دست مرد هم از شدت ضربه به خونريزي افتاد. مرد از درد به خودش مي‌پيچيد. من كه از شرينكاري خودم خوشحال بودم آماده شدم حمله اصلي رو شروع كنم كه يك دفعه همون پيرمرد مو سفيد دستم رو گرفت و منو آروم عقب كشيد. از اقتدار دست پيرمرد و آرامش صورتش جا خوردم. با صداي آهسته‌اي گفت:” يه لحظه بيا كنار پسرم، اونو بسپر به من.” من كنار كشيدم. پيرمرد جلو آمد. دستمال سفيد تميز و به دقت اتو شده‌اي را از جيبش در آورد و جلوي مرد دراز كرد. مرد با يه قيافه طلبكار دستمال رو گرفت و روي زخم دستش گذاشت. پيرمرد چند لحظه چيزي نگفت بعدش به جوان گفت: ” اگه دستت رو بالا بگيري زودتر خونش بند مي‌آد.” بعد دست مرد رو گرفت و آنرا به همان اقتداري كه مچ من رو گرفته بود بالا آورد. بعد به مرد گفت: ” اينجوري دردش هم زودتر خوب مي‌شه” مرد بي‌تربيت كلمه ركيكي با صداي بلند فرياد زد. دوباره خواستم برم جلو، كه پيرمرد با همون آرامش گفت: ” يه كمي خوني شدن دست كه اينقدر عصبانيت نداره. داره جوون رشيد؟” مرد كه هنوز عصباني بود جوابش رو داد:” من كه از اين عصباني نيستم …” ولي نگفت از چي عصبانيه. پيرمرد دستي به موهاي مرد كشيد و گفت” خوب بگو از چي عصباني هستي” مرد هنوز فرياد مي‌زد” اين چه دنياييه كه من به هر دري مي‌زنم براي در آوردن خرج زن و بچه‌ام، حاضرم هر كاري بكنم ولي نمي‌تونم حتي پول دوا درمون زنم رو جور كنم؟” حالا ديگه تو اون قست اتوبوس هيچكس عصباني نبود. پيرمرد بدون اينكه بخواد مرد رو دلداري بده گفت: ” مي‌فهمم! منم چندين بار بي‌پول وبيكار بودم. مي‌دونم چه حالي داري” مرد از صندلي بلند شد و به پيرمرد گفت: ” ببخشيد انگار من جاي شمار رو گرفتم” پيرمرد خنديد و جواب داد:”‌نه تو بيشتر به نشستن احتياج داري، حالا بشين و به من بگو مشكلاتت چيه؟ برام تعريف كن!” چند دقيقه بعد تمام اون سرو صدا و جو متشنج از بين رفته بود. مرد مشكلاتش رو تعريف مي‌كرد و ديگران گوش مي‌كردن بعضي‌ها راه پيش پاش مي‌گذاشتن و او تشكر مي‌كرد. من شرمنده مونده بودم كه مي‌خواستم وضعيت رو با مشت و لگد حل كنم. اگه من يه داستان‌نويس بودم حتماً اسم اين داستان رو مي‌ذاشتم … معجزه درك متقابل!
تا حالا از خودتون نپرسيدين: اين دونفر كه همديگر رو دوست دارن، كلي سال با هم زندگي كردن چرا حالا مي‌گن همديگر رو درك نمي‌كنن؟ بر عكس گاهي اوقات تو همون نگاه اول مي‌فهميم كه با اين آدم تفاهم داريم. چرا اينطوري مي‌شه؟ من نمي‌دونم، شما چطور؟
دوباره سلام! آخ، چه سلامي. نمي‌دوني چقدر حرف تو دلم هست كه مي‌خوام برات بگم؟ اصلاً از حرف زدن باهات سير نمي‌شم. هيچكي زبون من رو مثل تو نمي‌فهمه. انگار همه مشكلات من مشكلاي توئه. لذتهاي زندگيمون عين هم مي‌مونه. واسه همينه كه با هم دعوامون نمي‌شه. ما همديگر رو دوست داريم. آخه … آخه … ما همديگر رو درك مي‌كنيم!

تعاون

مي‌گن قديما، يه پرنده‌اي بوده كه سه تا سر داشته. روزي اين پرنده سه سر در حال پرواز بوده. سري كه از همه تيزبين تر بوده مي‌گه: ” من اونجا روي زمين يه علف خوراكي مي‌بينم.” همه سرها با هم تصميم مي‌گيرن كه برن و علف رو بخورن، نزديكتر كه مي‌شن، سري كه تيز‌بين بوده، مي‌بينه اون علف، يه جور علف سمي‌يه، و هر كي اونو بخوره مي‌ميره. ولي پيش خودش مي‌گه:” من به بقيه نمي‌گم كه اين علف سمي‌يه‌، اگه دو تا سر ديگه اون علف رو بخورن و تلف بشن، از اين به بعد من هر چي علف گير مي‌آرم مي‌تونم خودم تنها بخورم.” سري كه از همه عاقلتر بوده، فرياد مي‌زنه كه اون علف رو نخورين!‌ ولي سري كه از همه قويتر بود، پيش خودش فكر مي‌كنه!” اينها مي‌خوان من صبر كنم تا خودشون علف رو بخورن” به يك حمله دو تاي ديگه رو كنار مي‌زنه و علف سمي رو مي‌خوره … پرنده سه سر، جابه جا مي‌افته و مي‌ميره! هر سه سر با هم مي‌ميرن چون يه بدن بيشتر نداشتن!
تو اداره ما سخترين كارهاي اداره رو من مي‌كنم. آخه من چرا بايد با چهار تا آدم بي‌استعداد كار كنم؟ من از همه همكارام واردترم، كارم از همه بهتره. من مي‌تونم به تنهايي مشهورتر و پولدارتر بشم. چرا بايد تجربه‌هايي كه براشون زحمت كشيدم در اختيار اونا قرار بدم؟ چرا؟ اگه يك نفر يه همچين سؤالهايي از شما بكنه چي بهش جواب مي‌دين؟ نمي‌دونيد؟ جوابش خيلي ساده‌است. بهش بگيد:”چون يه دست صدا نداره!”
من كه اينجا وايسادم و شما صدا و تصوير من رو مي‌بينين، در واقع من نيستم، من صد نفرم كه اينجا وايستادم. يكي صداي منو ضبط مي‌كنه، يكي تصوير منو مي‌گيره، يكي قبلاً اين اتاق رو مرتب كرده كه بشه ازش فيلمبرداري كرد … كه هر كدوم از اونها سالها براي كار خودشون زحمت كشيدن و تو كارشون استادند. اگر من مي‌خواستم همه اينكارها رو خودم بكنم مي‌دونيد چند سال وقت احتياج داشتم. حالا اگه يكي از اين افراد درست كار نكنه، اونوقته كه ممكنه صداي منو بد و گوشخراش مي‌شنوين، ممكنه صورت منو كج و معوج ببينين. اگه اينطوري شد. بزنين يه كانال ديگه. حق داريد!
تعاون فقط مال مهندسها و صنعتگرا نيست! مال همه ماست. تعاون رو بايد از تو خونه ياد گرفت. از سر سفره خانواده. مگه مي‌شه يه خانواده بدون همكاري و تعاون همه افرادش بگرده؟ احتياجي نيست كه صنعت يا تجارت بدوني كه بتوني در يه خانواده زندگي كني. بايد قبول كني كه سهم خودت از كارها رو انجام بدي. اونوقته كه كلي كار ياد مي‌گيري. انوقته كه همه معلم هم مي‌شن و چيزهايي به هم ياد مي‌دن كه تو هيچ دانشگاه و مدرسه‌اي نمي‌شه ياد گرفت. آره فقط تو خانواده مي‌شه تعاون رو ياد گرفت.
يه فيلمبردار، يه كارگردان با يه چهره‌پرداز كه هر سه تا دلشون مي‌خواد كارهاي سينمايي بكنن. اينها مي‌تونن كنار هم مثل يه تعاوني كار كنن؟ اگه با هم توافق دارند،چرا كه نه. يه پزشك يه داروساز با يه تكنسين آزمايشگاه كه هر سه تاشون دلشون مي‌خواد بيماري مردم رو معالجه كنن. اينها چطور؟ از اين بهتر نمي‌شه.
سه تا خانوم خانه‌دار كه هر سه‌تاشون دوست دارن شعر بگن و شعر بخونن. ده تا دانش‌آموز كه همگي دوست دارن روزنامه ديواري درست كنن!
شما چطور؟ از چي خوشتون مي‌آد؟ دوست داريد در اون زمينه كار كنين؟ كس ديگه‌اي هم مي‌شناسيد كه مثل شما باشه؟ آره؟! پس چرا نشستيد داريد تلويزيون تماشا مي‌كنين؟ خداحافظ!

تردید

يكي از دوستان من مشكل خيلي مسخره‌اي داشت كه زندگي روزانه‌اش رو فلج كرده بود. اون عادت كرده بود، ناخودآگاه انگشت شست خودش رو مي‌مكيد. هر وقت حواس اين دوست من پرت يك كار جدي مي‌شد اين عادت بد به سراغ اون مي‌اومد. اين عادت باعث شده بود كه سبك زندگي اين دوست من كلاً عوض بشه، وحتي بخاطر اين موضوع جرأت حضور در مجامع عمومي، مهموني‌ها و هر جايي كه چند نفر آشنا حضور داشتن از دست داده بود. براي حل اين مشكل انواع و اقسام داروها و روشهاي درماني رو استفاده كرده بود ولي اثر نكرده بود. خودش مي‌گفت چيزي نمونده كه خودم رو بكشم!
تا اينكه يك روز توي اتوبوس، دوست من انگشت شستش رو به دهن برد. يه پسر بچه ده، دوازده ساله هم اونجا بود. اون برگشت و به دوست من گفت: شما انگشت شستتون رو مي‌مكيد، من مي‌دونم چطور بايد اينكار رو ترك كنيد، من خودم اين عادت بد رو داشتم. دوست من كلي خجالت كشيد ولي چون كنجكاو شده بود از پسر پرسيد: تو چطور اين كار رو ترك كردي؟ پسر گفت: سعي كن همه انگشتهات رو بمكي، نه فقط شستت رو. ولي يادت باشه به نوبت، هر دفعه يكي. اين خيلي مؤثره. ما هر دو فكر كرديم اون پسر ما رو مسخره كرده. دوستم ديگه كاملاً اعتماد به نفسش رو از دست داد. مي‌گفت حتي بچه خورده‌ها هم ديگه منو مسخره مي‌كنن.
مدتها بعد ديدم دوستم عادت بدش رو ترك كرده. ازش پرسيدم چطوري موفق شد. اون به من گفت: با روش اون پسر توي اتوبوس. دوست من هر وقت دستش رو به دهنش مي‌برده يادش مي‌اومده كه نبايد هميشه شستش رو بمكه، بلكه هر دفعه نوبت يكي از انگشتهاست، بعد مجبور بوده فكر كنه، نوبت كدوم يكيه، كه البته اكثر اوقات ترديد مي‌كرده و يادش نمي‌اومده نوبت كدوم يكيه، همين درگيري براي اينكه كدوم يكي از انگشتهاش رو بمكه باعث مي‌شده كه كلاً از مكيدن انگشت شستش منصرف بشه! خوب شايد هميشه هم ترديد كردن چيز بدي نباشه! باعث مي‌شه يه كار رو اصلاً‌ انجام نديم. براي ترك كارهاي بد، بد فكري نيست!
تو لغت نامه نوشته: تريد يعني عدم توانايي در تصميم گيري! خيلي‌ها از مردد بودن شاكي هستن. مي‌گن نمي‌تونم تصميم بگيرم. مرتب تمرين مي‌كنن، بتونن تصميم بگيرن. به خودشون تلقين مي‌كنن كه بايد سريع و قاطع دست به يه كاري بزنن. ولي بي‌فايده‌اس، مي‌دونيد چرا؟ چون تصميم‌گيري اونها اشكالي نداره، با اون قدري كه اونها از موضوع اطلاع دارن هر كس ديگه‌اي هم بود، تو تصميم‌گيري وا مي‌رفت. آدمهاي مصصم رو ديديد؟ وقتي از كاري كه كردن حرف مي‌زنن، مي‌بينين چيزي نيست كه تو اون موضوع ندونن. حتي همه ريزه كاريهاش رو هم رفتن و ياد گرفتن. خوب شايد براي از بين بردن ترديد اين اولين قدمه!

دوستم داره، دوستم نداره، دوستم داره، دوستم نداره! چرا گل به اون قشنگي رو پرپر مي‌كني؟ بجاي پرپر كردن گلبرگهاي اون گل بيچاره برو مستقيم از خودش بپرس، آخه اينكار كه اينقدر ترديد كردن نداره. مي‌ترسي مسخره‌ات كنه؟ نترس! نمي‌كنه. تازه اگه هم مسخره بشي اشكالي نداره. مسخره شدن از مردد بودن خيلي بهتره. من اينطوري دوست دارم، شما رو نمي‌دونم؟
مي‌‌گي همه چي درباره رشته‌هاي كنكور سراسري مي‌دوني، ولي باز هم نمي‌دوني كدوم رو بايد انتخاب كني؟ مطمئني همه چيز رو مي‌دوني؟ حتي با يه كارشناس توي هر كدوم از رشته‌ها هم صحبت كردي؟ خوب پس بايد يه فكري به حال تو كرد. تو چي شك كردي؟ يكي از رشته‌ها آينده خوبي داره، وقتي آدم فارغ‌التحصيل مي‌شه،‌ همه بهش احترام مي‌گذارن، درآمدش هم بدك نيست. ولي من علاقه به يه رشته ديگه دارم. دلم مي‌خواد … خوب تموم شد! مسئله تو رو حل كردم. اين كه ديگه ترديد نداشت! برو همون رشته‌اي كه دلت مي‌خواد! نترس پول و احترام دنبال آدمهاي مصمم مي‌دوه. اگه تو كارت پشتكار داشته باشي مطمئن باش كه هر دوشون بهت مي‌رسن! ولي تو هيچ وقت سعي نكن به هيچ كدوم برسي!!
تريد نكن! تصميم بگير! سريع كار رو انجام بده! بزن! بكوب! مكث نكن! بلادرنگ!
نه بابا اينطورها هم نيست. آخه چطور مي‌شه اينقدر راحت به دست به هر كاري زد؟ تريدي كردن يه روش دفاع روح توئه! بهش احترام بذار. در مورد هر چيزي ترديد كردي بدون كه اونجا يه خطري خوابيده. تا قبل از اينكه حسابي درباره اون كار اطلاع نداري و فكر نكردي تن به آب نزن!
من نمي‌دونم تو ترديد، دقيقاً بايد چه كاري كرد؟ اصلاً بايدي داره يا هر كسي بايد يه راه شخصي براي خودش پيدا كنه. ولي مي‌دونم اگه در مورد همه كارها ترديد مي‌كني، بدون كه توي كارت يه اشكالي هست. اگه اصلاً درباره هيچ كاري ترديد نمي‌كني، باز هم يه اشكالي تو كارت هست. اگه از ترديد كردن رنج مي‌بري، بدون كه تو كارت يه اشكالي هست. رفع كردن اين اشكالها خيلي ساده‌است. فقط كافيه كه يه كمي فكر كني!
يه ضرب‌المثل چيني هست كه مي‌گه:” اگه به يه پل مخروبه رسيدي و ترديد كردي كه آيا وزن تو رو تحمل مي‌كنه يا نه. دل به آب بزن!” من نمي‌دونم معني‌اش اينه كه دل به دريا بزن و از توي آب برو يا اينكه، دل به دريا بزن و برو روي پل، ولي در هر حال چيزي كه مهمه اينه كه اين ضرب المثل مي‌گه يه كاري بكن و همينجوري حيران جلوي پل نايست!

تاریخ

تاريخ
دوازدهم مرداد پارسال شما كجا بوديد؟ يازدهم چطور؟ دوازدهم مرداد 25 سال پيش كجا بوديد؟ اون روز چيكار كرديد؟ چرا يادتون نمي‌آد؟ پس اين عددها و شماره‌ها مال چيه؟ مگه اين عدد رو- تاريخ رو مي‌گم- براي اين درست نكردن كه شما يادتون بمونه تو هر روزي چه كاري كرديد. نه براي اين نيست؟ پس به چه درد مي‌خوره؟

امروز يكي از روزهاي، سال هشتاده. دويست سال پيش يه روزي مثل امروز يكي برق رو اختراع مي‌كنه. صد سال پيش يكي دوربين فيلم‌برداري رو اختراع مي‌كنه. هشتاد سال پيش يه آدمي يه دوربين از فرنگ مي‌آره ايران. از پنجاه سال پيش، كلي آدم رفتن و كار با دوربين و تلويزيون رو ياد گرفتن. من از پنج سال پيش تا حالا دارم تو تلويزيون كار مي‌كنم. اينطوريه كه مي‌شه امروز تلويزيون رو روشن كرد و اين برنامه رو نگاه كرد. امروز يه روز خاصه، خوب حواسمون رو جمع كنيم. فقط امروزه كه مي‌شه يه كارهايي كرد. فقط امروز. امروز رو از دست نديم.

تاريخ براي اينه كه فرق روزها با هم معلوم بشه. تاريخ براي اينه حواسمون جمع باشه كه امروز چه كارهايي مي‌شه كرد كه روزهاي ديگه نمي‌شه كرد. امروز چندمه؟ شما چه كاري كرديد كه روزهاي قبل نمي‌شد كرد؟ نكنه امروز رو از دست دادين؟

هيتلر تو يه روز به دنيا اعلام جنگ كرد. فلمينگ توي يك روز پني‌سيلين رو كشف كرد. چنگيز تو يه روز ده‌هزار نفر رو سر زد. ايران و عراق توي يه روز باهم صلح كردن. توي يه روز خيلي كار مي‌شه كرد. تو يه روز مي‌شه نوزده ساعت خوابيد. مي‌شه بيست و چهار ساعت نشست و ذل زد به تلويزيون. مي‌شه هيچ كاري نكرد. مي‌شه تاريخ دنيا رو تو يه روز عوض كرد. كدومش بهتره؟ نمي‌دونم، ولي من شخصاً‌ ترجيح مي‌دم همه روز رو تلويزيون تماشا كنم تا به دنيا اعلام جنگ كنم.
مي‌گن تاريخ رو آدمهاي بزرگ مي‌سازن. سياستمدارها، مردان خدا، نويسنده‌ها، شاعرها، آهنگسازها، فيلمسازها، دانشمندها، مهندسها و محققها. چطوري مي‌شه كه يه روزي هزار سال پيش توي تاريخ ثبت مي‌شه، همه مي‌دونن دقيقه به دقيقه اون روز چي گذشته، ولي يه روزي مثل همين ديروز، هيچكي هيچي ازش يادش نيست.شايد كسايي كه بايد تاريخ رو مي‌ساختن تو يه همچين روزايي كم كاري كردن. اگه شما هم از آدمهايي هستين كه تاريخ مي‌سازين بلند شين برين سركارتون، هنوز براي امروز كار مفيدي نكردين!

باز هم يادتون نيومد پارسال دوازده مرداد چيكار مي‌كردين؟ هيچ مهم نيست! ولي يادتون باشه، امسال، دوازده مرداد يادتون نره چكار مي‌كنين. شايد يكي سال ديگه ازتون بپرسه. شايد از دوازده مرداد نپرسه، از يه روز ديگه بپرسه. من مي‌گم اگه هر روز سخت كار كنين، سال بعد از هر تاريخي ازتون بپرسن مي‌تونين بي‌معطلي بگين:”‌من اون روز سخت كار كردم!”

پرحرفی

از اونجا كه نه اون دونده امكانات خوبي داشت نه تجربه كافي، نتونست از رقيباش جلو بزنه. براي همين از همه عقب موند. بعد از اينكه همه دونده‌ها به خط پايان رسيدن دونده ما هنوز در حال دويدن بود، كلي از رسيدن آخرين نفر به خط پايان گذشته بود ولي دونده ما هنوز با خط پايان فاصله زيادي داشت. همونطور كه بهتون گفتم چون اين دونده تجربه اين جور مسابقه‌ها رو نداشت، اول مسابقه زيادي به خودش فشار آورده بود، بخاطر همين ديگه آخرهاي مسير حسابي دست و پاش درد گرفته بود و از نفس افتاده بود. براي اينكه بتونه مسير رو ادامه بده مجبور بود هر چند قدم بايسته و يه نفسي تازه كنه.
بچند بار برگزار كننده‌ها ازش خواستن كه از مسابقه انصراف بده و بذاره دكترها معاينه‌اش كنن. ولي اون مصر بود مسابقه رو تموم كنه. همه مردم تماشاچي، بقيه دونده‌ها و مسئولين در خط پايان جمع شده بودن تا تلاش زيباي دوندة گمنام رو ببينن. قدمهاي آخر مسابقه آنقدر براي دونده سخت بود كه چندين بار به زمين خورد تا تونست به خط پايان برسه. ولي براي اينكه حضور رسمي‌اش از مسابقه حذف نشه، نگذاشت كه كسي كمكش كنه. وقتي به خط پايان رسيد از شدت خستگي و ضعف بيهوش شد. اونو سريع به بيمارستان بردن و معالجاتش رو شروع كردن چند ساعت بعد اون بهوش اومد، از اينكه خودشو توي بيمارستان ديد ناراحت شد. اولين سؤالي كه از ديگران كرد اين بود كه ”چي شد؟” همه كساني كه بالاي سر دونده بودن، از رقيباش گرفته تا مسؤلين برگزار كننده مسابقه، خواستن به دونده بگن كه بالاخره تو به آخر خط رسيدي. اما نمي‌دونم چي شد كه يك دفعه همگي با هم گفتن:‌ ”تو پيروز شدي!”
يه بچه ده ساله با پريدن از مانع نيم متري به پيروزي مي‌رسه يه قهرمان پرش با پريدن سه متر! چيزي كه مهمه اينه كه هر دوشون تمرين كردن، سختي كشيدن و براي هدفشون احترام قائل بودن. هر كس ديگه اينكارا را كرده باشه، پيروزه، مهم نيست كه 100 متر بپره يا 100 سانت!
براي يه دانش‌آموز كه هر سال پنج تا تجديد مي‌آره، پيروزي يعني چي؟ براي ملتي كه به وطنش تجاوز كردن پيروزي يعني چي؟ براي سياستمداري كه در عرصه‌‌هاي بين‌المللي كار مي‌كنه پيروزي يعني چي؟ براي يه سخنران پيروزي يعني چي؟ براي يه پزشك پيروزي يعني چي؟ براي همينه كه يه دانش‌آموز مي‌تونه با دو تا تجديد پيروز باشه. يه ملت مي‌تونه با هزاران شهيد پيروز باشه. يه سياستمدار با اعتراض و دعوا مي‌تونه پيروز باشه. يه سخنران با خوب حرف زدن مي‌تونه پيروز باشه و يه پزشك با نجات دادن جون مريضاش. اصلاً مثل هم نيست، ولي باور كنين، همه‌اش سخته، همه‌اش شيرينه، و همه‌ش باعث افتخاره.
مطمئن باشيد پيروز مي‌شيد! روحيه داشته باشيد. تمرين كنيد، تلاش كنيد! ولي براي چي؟ خيلي وقتها براي يه چيزي زحمت مي‌كشيم و وقتي بهش مي‌رسيم مي‌بينم ارزشش رو نداشته كه اصلاً بهش فكر كنيم. وقتي خودمون رو دست كم بگيريم، هدفهاي ما هم كوچيك مي‌شن، درسته رسيدن به هدفهاي كوچيك راحتره ولي اگه هدفهاي كوچيك راضي‌تون نمي‌كنه اصلاً بهش فكر نكنين. يه طور ديگه بگم، اگه به هدفهاي بزرگ فكر كنين هميشه پيروزيهاي بزرگ مي‌رسين و اگه به هدفهاي كوچيك فكر كنين! نمي‌دونم شايد هيچ وقت به هيچي نرسين!
همينجا متوقف نشين! من خبر از اون دونده‌اي كه براتون گفتم ندارم ولي مطمئنم اون سالاي بعد هم تو المپيك شركت كرده و هر دفعه بهتر از دفعه قبل شده. شمايي كه پيروز شدين اگه اينجايي كه وايستادين بمونين بدونين كه شكست خورده‌اين. بايد حركت كنين. اگه توانش رو نداريد، آهسته حركت كنين، ولي حركت كنين به سوي پيروزيهاي بزرگتر. هميشه يه پيروزي بزرگتر هست كه به طرفش بريد. و تا وقتي تلاش مي‌كنين كه به پيروزي برسين پيروزيد! پاينده و پيروز باشيد.


پیروزی

از اونجا كه نه اون دونده امكانات خوبي داشت نه تجربه كافي، نتونست از رقيباش جلو بزنه. براي همين از همه عقب موند. بعد از اينكه همه دونده‌ها به خط پايان رسيدن دونده ما هنوز در حال دويدن بود، كلي از رسيدن آخرين نفر به خط پايان گذشته بود ولي دونده ما هنوز با خط پايان فاصله زيادي داشت. همونطور كه بهتون گفتم چون اين دونده تجربه اين جور مسابقه‌ها رو نداشت، اول مسابقه زيادي به خودش فشار آورده بود، بخاطر همين ديگه آخرهاي مسير حسابي دست و پاش درد گرفته بود و از نفس افتاده بود. براي اينكه بتونه مسير رو ادامه بده مجبور بود هر چند قدم بايسته و يه نفسي تازه كنه.
چند بار برگزار كننده‌ها ازش خواستن كه از مسابقه انصراف بده و بذاره دكترها معاينه‌اش كنن. ولي اون مصر بود مسابقه رو تموم كنه. همه مردم تماشاچي، بقيه دونده‌ها و مسئولين در خط پايان جمع شده بودن تا تلاش زيباي دوندة گمنام رو ببينن. قدمهاي آخر مسابقه آنقدر براي دونده سخت بود كه چندين بار به زمين خورد تا تونست به خط پايان برسه. ولي براي اينكه حضور رسمي‌اش از مسابقه حذف نشه، نگذاشت كه كسي كمكش كنه. وقتي به خط پايان رسيد از شدت خستگي و ضعف بيهوش شد. اونو سريع به بيمارستان بردن و معالجاتش رو شروع كردن چند ساعت بعد اون بهوش اومد، از اينكه خودشو توي بيمارستان ديد ناراحت شد. اولين سؤالي كه از ديگران كرد اين بود كه ”چي شد؟” همه كساني كه بالاي سر دونده بودن، از رقيباش گرفته تا مسؤلين برگزار كننده مسابقه، خواستن به دونده بگن كه بالاخره تو به آخر خط رسيدي. اما نمي‌دونم چي شد كه يك دفعه همگي با هم گفتن:‌ ”تو پيروز شدي!”
يه بچه ده ساله با پريدن از مانع نيم متري به پيروزي مي‌رسه يه قهرمان پرش با پريدن سه متر! چيزي كه مهمه اينه كه هر دوشون تمرين كردن، سختي كشيدن و براي هدفشون احترام قائل بودن. هر كس ديگه اينكارا را كرده باشه، پيروزه، مهم نيست كه 100 متر بپره يا 100 سانت!
براي يه دانش‌آموز كه هر سال پنج تا تجديد مي‌آره، پيروزي يعني چي؟ براي ملتي كه به وطنش تجاوز كردن پيروزي يعني چي؟ براي سياستمداري كه در عرصه‌‌هاي بين‌المللي كار مي‌كنه پيروزي يعني چي؟ براي يه سخنران پيروزي يعني چي؟ براي يه پزشك پيروزي يعني چي؟ براي همينه كه يه دانش‌آموز مي‌تونه با دو تا تجديد پيروز باشه. يه ملت مي‌تونه با هزاران شهيد پيروز باشه. يه سياستمدار با اعتراض و دعوا مي‌تونه پيروز باشه. يه سخنران با خوب حرف زدن مي‌تونه پيروز باشه و يه پزشك با نجات دادن جون مريضاش. اصلاً مثل هم نيست، ولي باور كنين، همه‌اش سخته، همه‌اش شيرينه، و همه‌ش باعث افتخاره.
مطمئن باشيد پيروز مي‌شيد! روحيه داشته باشيد. تمرين كنيد، تلاش كنيد! ولي براي چي؟ خيلي وقتها براي يه چيزي زحمت مي‌كشيم و وقتي بهش مي‌رسيم مي‌بينم ارزشش رو نداشته كه اصلاً بهش فكر كنيم. وقتي خودمون رو دست كم بگيريم، هدفهاي ما هم كوچيك مي‌شن، درسته رسيدن به هدفهاي كوچيك راحتره ولي اگه هدفهاي كوچيك راضي‌تون نمي‌كنه اصلاً بهش فكر نكنين. يه طور ديگه بگم، اگه به هدفهاي بزرگ فكر كنين هميشه پيروزيهاي بزرگ مي‌رسين و اگه به هدفهاي كوچيك فكر كنين! نمي‌دونم شايد هيچ وقت به هيچي نرسين!
همينجا متوقف نشين! من خبر از اون دونده‌اي كه براتون گفتم ندارم ولي مطمئنم اون سالاي بعد هم تو المپيك شركت كرده و هر دفعه بهتر از دفعه قبل شده. شمايي كه پيروز شدين اگه اينجايي كه وايستادين بمونين بدونين كه شكست خورده‌اين. بايد حركت كنين. اگه توانش رو نداريد، آهسته حركت كنين، ولي حركت كنين به سوي پيروزيهاي بزرگتر. هميشه يه پيروزي بزرگتر هست كه به طرفش بريد. و تا وقتي تلاش مي‌كنين كه به پيروزي برسين پيروزيد! پاينده و پيروز باشيد.


پدر



آخرين باري كه پدرتون رو ديديد كي بود؟ بهش گفتيد كه خيلي دوستش داريد؟ شما 45 سالتونه؟ خوب من كه نگفتم شما چهار سالتونه، گفتم به پدرتون گفتيد كه دوستش داريد؟ نه! خيلي كار بدي كرديد. همين الان بلند شيد، به پدرتون بگيد: ” پدر، من از صميم قلب دوستتون دارم!”

چرا پدرها نمي‌فهمن يه بچه 8 ساله، قد يه بچه 4 ساله احتياج به محبت داره؟ چرا پدرها نمي‌فهمن يه بچه 30 ساله هم قد يه بچه 8 ساله احتياج به محبت داره؟ چرا فرزندها نمي‌فهمن همونقدر كه اونا احتياج به محبت دارند، پدرهاشون هم احتياج به محبت دارن؟

وقتي من فقط 8 سالم بود با هم به سينما رفتيم، مسؤل فروش بليط، از پدر من سن من رو پرسيد و پدرم جواب داد: پسرم 8 سالشه! بليط فروش نگاهي به من كرد، دوباره سؤالش رو تكرار كرد، باز پدرم گفت: پسرم 8 سالشه! بليط فروش يواشكي به پدرم گفت: اينجا بليط براي بچه‌هاي زير 7 سال نصف قيمته، شما مي‌تونيد يه بليط نصف قيمت براي پسرتون بخريد، به همه هم بگيد اون شيش سال و نيم بيشتر نداره. مطمئن باشين هيچ كس فرقش رو نمي‌فهمه! پدر من همونطور يواشكي جوابش رو داد: هيچكي نمي‌فهمه! ولي خودش كه فرقش رو مي‌دونه! يه بليط كامل براي پسرم بديد!
باور كنين هيچ كس رو نديدم از بزرگ شدن من اينقدر كه پدرم ذوق مي‌كنه، ذوق كنه، حتي مادرم!

پدر خوب به فرزنداش ريشه‌ها و بالهاي پرواز مي‌بخشه. ريشه‌ها تا اونها بدونن زادگاهشون كجاست، بالها كه پرواز كنند و دور شوند تا اونچه رو كه به اونها تعليم داده شده، به كار ببندن. يادتون باشه! يه پدر، هيچ وقت يادش نمي‌ره كه به بچه‌اش بگه تو بزرگ شدي. هيچ وقت يادش نمي‌ره كه بايد بچه‌اش رو براي سفر كردن آماده كنه! بايد بچه‌اش رو آماده كنه تا خونه رو ترك كنه. تا به دنبال زندگي خودش بره! اينها همه در حاليه كه عزيزترين قسمت وجودش همون فرزنده و هيچ وقت يادش نمي‌ره كه اونو دوست داره.

بلند شيد مستقيم بريد پيش پدرتون و بهش بگيد: ” پدر دوستت دارم” باور كنيد هيچي نمي‌شه! نه! نه! من نگفتم بريد اونجا و بگيد” ما همه بچه‌هاي شما، به شما افتخار مي‌كنيم” من نگفتم از ماشين قشنگ پدرتون تعريف كنيد، من نگفتم از مهارتش در نجاري تعريف كنيد. تو خودت تنها، بايد احساسات خودت رو به اون نشون بدي. وقتي وجودتون از محبت و دوست داشتن لبريز مي‌شه، تنها راهش اينه كه مستقيم توي چشمهاي پدر خيره بشي و بهش بگي:” پدر، دوستت دارم” اين جمله يه معجره توي خودش داره. هيچ وقت اين يه جمله رو با حرفهاي عادي ديگه عوض نكنيد.

صبر كن بابات شب بياد! بهش مي‌گم كه چيكار كردي، اونوقت حسابي تنبيهت مي‌كنه!
اون شب كه نه، ولي چند سال گذشت تا فهميدم، شب كه بابا مي‌آد، دلش پر مي‌زنه كه منو بغل كنه، منو نوازش كنه، با من بازي كنه. سالها طول كشيد تا فهميدم، دستهاي قوي و محكم پدرم، براي نوازش كردنه، نه تنبيه كردن! بعد از اين همه سال كه همه اين چيزها رو فهميدم، وقتي شب مي‌رسم خونه، به من مي‌گن: ” ببين پسرت چيكار كرده، اعصاب ما رو خورد كرده، تنبيه‌ش نمي‌كني؟”
چرا نمي‌فهمن، من يه روز كامله كه بچه‌ام رو نديدم دلم مي‌خواد بغلش كنم، نه كتكش بزنم. چرا نمي‌فهمن؟؟

دستهات رو قبل از غذا بشور! به حيوونهاي كثيف دست نزن! هميشه از تو پياده رو حركت كن! چراغ قرمز مال وايستادنه، سبز مال حركت كردن. اينقدر تند رانندگي نكن! موهات رو چرا شونه نكردي؟ همبازي‌هات رو كتك نزن! پدر!‌ با شمام آقاي پدر! اينقدر خودت رو خسته نكن! اگه خودت اين بكن، نكن‌ها رو عمل كني، مطمئن باش بچه‌ات ياد مي‌گيره! لازم نيست مدام اينها رو مثل ورد زير گوشش بخوني!

پدر توي سراي سالمندانه! خودش مي‌گه اونجا خيلي راحته، با هم سن و سالهاي خودش صحبت مي‌كنه. مي‌گه اونجا تميزه. پدر مي‌گه غذاش رو هم دوست دارم. پدر مي‌گه پرستارهاي اينجا هم خيلي مهربونن. ولي اين واقعيت نيست! پدر دلش نمي‌آد تو رو ناراحت كنه. پدر نمي‌خواد مزاحم تو باشه. پدر يك ساعت كنار تو بودن رو با هزار تا هم‌صحبت هم سن و سال خودش عوض نمي‌كنه. پدر مهربوني تو رو با مهربوني هزار تا پرستار عوض نمي‌كنه. پدر نمي‌خواد مزاحمت باشه! از پدر نپرس كجا راحته، از خودت بپرس! مي‌شه يه پدر، جايي راحتر از خونه فرزنداش داشته باشه؟


بازی

وقتي دو سالته، مي‌توني قايم موشك بازي كني. يه هوا كه بزرگتر مي‌شي از گرگم به هوا و لي‌له بازي لذت مي‌بري. وسطي و هفت سنگ مال بچه‌هاي بزرگتره. زو چون نفس زيادي مي‌خواد هر كسي نمي‌تونه بازيش كنه. گل كوچيك با توپ دولايه رو تا وقتي خيلي بزرگ مي‌شي هم مي‌توني بازي كني. بعدش چي؟ همه بازي‌ها رو بايد بذاري كنار؟ بزرگترا هيچ بازي براي خودش ندارن؟


خوب يادم مي‌آد، روز اولي كه رفتم كودكستان، خانم معلم كودكستان به من گفت: برو با بچه‌ها بازي كن! بچه‌ها رو نزن! هر چي رو ريختي جمع كن! منم رفتم و حسابي بازي كردم. غير از چيزهايي كه خانم معلم به من گفت خيلي چيزاي ديگه هم، توي بازي ياد گرفتم. ياد گرفتم هر چي دارم با ديگران تقسيم كنم. ياد گرفتم تقلب نكنم. ياد گرفتم چيزي كه مال خودم نيست، برندارم. ياد گرفتم، اگه به كسي ضربه‌اي زدم ازش معذرت بخوام. فرق بين دوست و دشمن و رقيب رو فهميدم. ياد گرفتم تلاش يعني چي و پيروزي يعني چي. ياد گرفتم فدا كاري كنم. هر چي كه براي زندگي، تا آخر عمر لازم داشتم تو همون بازيهاي‌ كودكستان ياد گرفتم. پيش خودتون بمونه، بقيه تحصيلاتم زياد به دردم نخورد.


آخه تا حالا ديديد كسي رو بخاطر اينكه ندونه چطوري معادله دو مجهولي رو حل مي‌كنن بندازن زندان؟ ولي آدمهايي كه تقلب مي‌كنن مي‌رن زندان. آدمهايي كه بلد نيستن فداكاري كنن آخر سر با همسرشون دعواشون مي‌شه، ولي هيچ كس با همسرس سر قانون اول نيوتن دعواش نمي‌شه. مي‌شه؟ برام تعجبه مگه اين آدما تو بچگي بازي نمي‌كردن؟ مگه يادشون نمي‌آد وقتي تقلب مي‌كردن از بازي مي‌انداختنشون بيرون، مگه يادشون نمي‌آد وقتي كسي تو بازي هواي همبازي‌هاش رو نداشته باشه، ديگه توي ياركشي هيچكس اونو بر نمي‌داره. اگه اين چيزا رو همه بلدن، پس چرا هنوز بعضي‌ها هنوز مي‌رن زندان؟ شايد توي بچگي خوب بازي نكردن. يا به قدري كه لازم بوده از بازي‌ها چيز ياد نگرفتن.


مي‌گه تحملم تموم شده، ديگه نمي‌تونم تحملش كنم. مي‌خوام طلاق بگيرم. آخه بابا مگه تا حالا زو بازي نكرده؟ نمي‌دونه كسي كه نيمه كاره ول كنه مي‌سوزه و بايد بره تنها يه گوشه بشينه؟ مي‌گه من وقت ندارم پشت چراغ قرمز وايستم. آخه مگه تا حالا لي‌له بازي نكرده؟ نمي‌دونه نبايد پاشو بذاره روي خط؟ مي‌گه من تون كنكور از رو دست پهلو دستي‌ام نيگاه كردم. آخه مگه تا حالا قايم موشك بازي نكرده؟ نمي‌دونه وقتي چشم مي‌ذاره نبايد از لاي دستش يواشكي ديد بزنه؟ مي‌گه من وقتي پول لازم دارم مي‌رم به زور از مردم مي‌گيرم. مگه تا حالا كش‌بازي نكرده؟ آخه كش‌بازي كه زوري نيست، بايد تمرين كنه ياد بگيره! اصلاً مي‌دونين چيه؟ صبر كنين، يعني يه دقيقه موچم … اينا اصلاً بازي بلد نيستن. همه‌شون جرزنن! ما اصلاً با اين جور آدما بازي نمي‌كنيم. حالا موچم در!

اگه يه‌بار بزني روي دكمةدسته بازي اونوقت، دو ‌دور دسته رو بگردونيش، مي‌پره بالا يه لگد مي‌زنه تو صورت حريف. بايد اينقدر بزني كه بميره! بعدش بايد بدويي مسلسل رو برداري. دستتو كه همينطور نگه داري روي دكمه مي‌تونه رگبار ببندي همه رو بكشي. همه رو كه كشتي، در باز مي‌شه، مي‌ري مرحله بعد! نه بابا نترسين! نمي‌خوام بانك بزنم، اين دستورالعمل يه بازي كامپيوتريه. يه ذره خشنه، يه خورده هم آدم رو عصباني مي‌كنه، چشماي آدم هم آخرش قرمز مي‌شه و مي‌سوزه، ازش هيچي هم نمي‌شه ياد گرفت. ولي ديگه هيچ اشكالي نداره. نه همه وقتم رو با اين هدر نمي‌دم. ده ساعت كه از اينا بازي كنم، يه دست هم با كامپيوتر شطرنج بازي مي‌كنم كه هوشم زياد شه! اه! خودتون گفتين بازي خوبه. چرا مسخره‌ام مي‌كنين؟

چه خوب مي‌شد اگه همه ما توي بازي‌هامون تقلب نمي‌كرديم. چه خوب مي‌شد اگه همه ما مثل بچه‌ها بازي مي‌كرديم. چه خوب مي‌شد كه همه بلد بودند از هر جا اسباب بازي‌هاشون رو بر مي‌دارند دوباره بذارن سر جاش، اسباب بازي ديگران رو بي‌اجازه برندارن. چه خوب بود كسي توي لي‌له، پاش روي خط نمي‌رفت. چه خوب بود همه تحمل داشتن ده دقيقه زو بكشن. چه خوب بود همه وقتي چشم مي‌ذاشتن از لاي دستاشون يواشكي نيگاه نمي‌كردن. چه خوب بود جر زن به جرش مي‌رسيد.
قايم موشك،گرگم به هوا، هفت سنگ، ، ليله، وسطي، الك دولك، زو، كش‌بازي، گانيه، خرپليس. چه خوب بود خود ما، بچه‌هاي ما اين بازي‌ها رو درست ياد گرفته بودن، درست بازي مي‌كردن.

المپیک

2700 سال پيش چند تا ورزشكار توي يك ورزشگاه جمع شدند تا با هم مسابقه بدند. مي‌خواد باورتون بشه يا نه ولي هنوز بعد از 2700 سال هنوز اون ورزشكارها جمع مي‌شن و با هم مسابقه مي‌دن. شايد فكر كنين براي جايزه و برنده شدن اينكارو مي‌كنن. ولي نه! چون شعارشون اينه: برنده شدن مهم نيست. شركت كردن در مسابقه مهمه!

چرا همه مردم، حتي اونهايي كه ورزشكار نيستن، دوست دارن مسابقات المپيك رو تماشا كنن؟ چون المپيك درباره ورزش نيست! هر چهار سال يكبار مشعل المپيك روشن مي‌شه و نويديه براي تمام مردم دنيا، نه فقط ورزشكارها، كه دشمني‌ها و كينه‌هاشون رو كنار بگذارن و جمع بشن، كنار هم، دوشا دوش هم، تلاش كنن. هر كشور نماينده‌هاشو مي‌فرسته كه بگه، ما هم در اين جشن بزرگ صلح شركت مي‌كنيم. ما هم حاضريم بجاي اينكه با هم بجنگيم، با هم رقابت كنيم تا دنياي بهتري بسازيم. ما هم حاضريم در صلح از هم سبقت بگيريم.
به نفر اول مسابقه دوي صد متر يك مدال طلا مي‌دن. اين يعني چي؟ يعني بهترين دونده دنيا همين نفر اوله؟ يعني هيچكس ديگه‌اي توي دنيا نيست كه بتونه مثل اون بدوه؟ يا درباره پرش ارتفاع، هيچ كس ديگه‌اي تو دنيا نمي‌تونه اندازه نفر اول بپره؟ حتي اگه همه دنيا رو هم بگرديم؟ اگه گشتيم و يكي پيدا شد چي؟ بايد مدال رو از برنده بگيريم بديم به كسي كه بيشتر مي‌پره؟ اگه اينجوريه پس بهتره اينهه خرج المپيك نكنيم، يه عده راه بنفتن دور دنيا بچرخن همه رو امتحان كنن ببينن هر كي بيشتر مي‌پره يا تندتر مي‌دوه، بهش مدال بدن. اينجوري كه خيلي مسخره‌است. فكر كنم ماجرا اين نباشه!

حالا بيايد يه جور ديگه فكر كنيم. همه آدما جمع مي‌شن. هر گروه از آدمها كمك مي‌كنن كه يكي از دوستانشون بره و از طرف اونها در يك جشن بزرگ شركت كنه. وقتي نماينده همه آدما جمع شدن، به كسايي كه از همه براي رسيدن به اين جشن شركت كرده بودن يه مدال مي‌دن. اين مدال نشونه اينه كه اون آدم خيلي زحمت كشيده و هموطن‌هاش هم بيشتر كمكش كردن. هيچ هم اهميت نداره كه يه آدم ديگه‌اي بتونه اون رو توي مسابقه دو شكست بده يا نه! اينطوري خيلي بهتره. حداقل من بيشتر دوستش دارم.
روي يك كتبيه در المپيا، مكاني كه اولين دورة مسابقات المپيك در آنجا انجام ‌مي‌شد، نوشته شده:
” شما اينجا نيامده‌ايد كه برنده شويد، هر چه سريعتر بدويد، هر چه بلندتربپريد و هرچه شجاعانه‌تر رفتار كنيد! شما كه در در اينجا جمع شده‌ايد برنده‌ايد. ”

افسردگی

مي‌گه احساس غم مي‌كنم. فكر مي‌كنم زندگي پوچه. ديگه از هيچ كاري لذت نمي‌برم. هيچ غذايي به دهنم خوشمزه نيست. اصلاً نمي‌تونم بخوابم. تمام روز خسته‌ام و فكر مي‌كنم، آدم بي‌ارزشي هستم. وقتي مي‌خوام چيزي بخونم يا كاري بكنم، نمي‌تونم تمركز كنم. حوصله هيچ كسي رو هم ندارم. مي‌پرسين اين آدم چشه؟ بله اون مبتلا به يك بيماري ناتوان كننده و شديد شده كه اسمش … اسمش افسردگيه!

يكي ديگه مي‌گه: همش دلم مي‌خواد بخوابم. روزي 18 ساعت مي‌خوابم، بازم خوابم مي‌آد. وقتي مي‌خوام از جام پا بشم، دست و پام وا مي‌ره. اون موقع هم كه بيدارم، همش دارم چيز مي‌خورم. اشتهام زياد شده. وزنم كلي زياد شده. زشت و بد قيافه شدم. با اين همه يا سر كار خوابم مي‌آد يا گشنه‌ام. ديگه نمي‌تونم خوب كار كنم. هفت هشت ماهه كه اينطوري شدم. سر كار همه ازم دلسرد شدن. چند بار بهم اخطار دادن. ولي من جون جبران ندارم. اين آقا هم دچار همون بيماريه، مي‌شناسين؟ حتماً مي‌شناسين. آدم افسرده دور و بر ما زياده.

مي‌گفتم كه حتماً تا حالا آدم افسرده ديديد. چون تقريباً‌ از هر 100 نفر آدم، 15 نفر دچار افسردگي‌هستن. سن خاصي نداره. از بچه 5 ، 6 ساله، تا آدم نود ساله. حتماً شما بچه‌هايي رو ديد كه اصلاً در بازي‌هاي هم سناشون شركت نمي‌كنن. حوصله چيز ياد گرفتن رو ندارن و به نظر خسته و بي توجه مي‌آن. اينها هم مبتلا به افسردگي هستن.

مي‌گن آدمايي كه نمي‌تونن با بقيه روابط نزديك ايجاد كنن. يعني دوستاي خوبي ندارن. بيشتر افسرده مي‌شن. آدمهاي مجرد يا كسايي كه از همسرشون جدا شدن هم بيشتر افسرده مي‌شن. خلاصه، اگه ما بتونيم آدمهاي ديگه رو دوست داشته باشيم و به اونها محبت كنيم. و اونها هم به ما محبت كنن. اونوقت در فضايي از عشق و محبت زندگي مي‌كنيم. اين فضاي پر از عشق طوري ما رو حمايت مي‌كنه كه هميشه احساس شادي مي‌كنيم. وقتي من بدونم كه براي يكي ديگه مهم هستم، و اون آدم همه چيزاي خوب رو واسم مي‌خواد، اونقدر پر از خوشحالي مي‌شم. كه ديگه هيچ جايي براي افسردگي ندارم.

تو يه آزمايشگاهي، به يه گربه بيچاره، دائم شوك مي‌دادن. بيچاره ديگه حسابي كلافه شده بود. هر كاري مي‌كرد كه جلوي اين وضع گرفته بشه فايده نداشت. اول پيش خودش فكر كرد، شايد براي اينه كه غذامو خوب نمي‌خورم. هر چي سعي مي‌كرد مرتب تر غذا بخوره، نه خير! هيچ اثري نداشت. بهش شوك مي‌دادن. سعي كردن موقع غذا خوردن ريخت و پاش كنه. نه خير!‌باز هم شوك. سعي كرد دستشويي رفتنش رو كنترل كنه. نه خير باز هم شوك! روي اسباب بازي‌هاش شيرين كاري كرد، نه خير! شيرين كاري نكرد، نه خير! دائم جريان برق تو كله و سرو بدنش مي‌پيچيد. ديگه كم كم گربه ما كاملاً تسليم شد. هيچ كاري براي فرار از شوكهاي بعدي نمي‌كرد يعني يه جورايي فهميده بود، كه واسه فرار از شوك هيچ كاري نمي‌تونه بكنه. مي‌كن به اون درماندگي رو ياد دادن. براي همين تا آخر عمر دچار افسردگي بود. بياين دعا كنيم هيچ وقت تو يه چنين آزمايشگاهي درماندگي رو بمهون ياد ندن! كه تمام درماندگيها آخرش افسردگيه!


تازگي‌ها فهميدن تو بدن آدم افسرده يه چيزي كم مي‌شه بعضي از هورمونها هم در بدن آدمهاي افسرده كم و زياده. وقتي از مغر اينجور آدمها عكس گرفتن هم بك جاهايي كوچكتر شده بود .خيلي‌ها اعتقاد دارن كه افسردگي حالت ارثي داره. همة اينا نشون ميده كه افسردگي يك جور بيكاريه كه بايد براي درمانش دارو مصرف كرد اگر براي سرماخوردگيتون دارو ميخورين، براي افسردگي هم دارو بخورين هيچ خجالت هم نكشين،‌اين داروها به شما كمك مي‌كنن كه بتونين به خودتو و زندگيتون راحتتر فكر كنين. و در شادي و آرامش ناشي از اونا فشارهاي زندگي خودتون رو متعادل كنين!

همه اين حرفها رو زدم، ولي اصلي ترين و مهمترين چيز اينه كه اگه به خدا اعتقاد داشته باشين و اونو در تمام لحظات زندگيمون ناظر بر كارهامون ببينم. و مطمئن باشيم در بدترين لحظات لطف خدا شامل ماست. آرامش و شاديي پيدا مي‌كنيم كه هيچ افسردگي نمي‌تونه اونو از بين ببره. اگه در سختترين مراحل زندگيمون مطمئن باشيم، قدرتي به بزرگي خدا، محافظمونه، از هيچ چيز ترس و غم به دلمون راه نمي‌ديم. پس براي مبارزه با افسردي بياين توجه وتوكلمون رو به خدا بيشتر كنيم.