درک متقابل

سلام! آخه چه سلامي؟ من با تو چه حرفي دارم بزنم؟ ما اصلاً نمي‌تونيم با هم حرف بزنيم. ما زبون هم رو نمي‌فهميم. ما باهم سازگاري نداريم. آبمون تو يه جوب نمي‌ره. درد مشترك با هم نداريم. ما از يه قماش نيستيم. مشكلات هم رو نمي‌فهميم. لذتهاي زندگيمون يكي نيست. همش با هم دعوا داريم. ما همديگر رو دوست نداريم. ما مثل دو تا دشمن مي‌مونيم. آخه … آخه … ما همديگر رو درك نمي‌كنيم!
چند بار تا حالا از دو نفر شنيدين كه يه همچين حرفهايي به هم مي‌زنن؟ خيلي؟ مثل من. آخه بابا شما به هم اجازه نمي‌دين حرفاتون به گوش هم برسه، چطور مي‌خوايي همديگر رو بفهمين؟ من يه كاري بلدم:‌ اول از همه بايد هر چي اسباب و اثاثيه هست از جلوي گوشامون و چشامون برداريم! بعد …
يه روز تو اتوبوس شلوغي وايستاده بودم. از اون سر اتوبوس صداي جار و جنجال بلند بود. سرك كه كشيدم يه مرد با لباس كثيف و سر و وضع آشفته ديدم كه وسط اتوبوس ايستاده و به هر كس كه اطرافشه بد و بيراه مي‌گه. من يه كم براق شدم. جلوتر رفتم تا ببينم اوضاع از چه قراره. نزديكتر كه شدم ديدم اون مرد بدون هيچ دليلي با همه دعوا مي‌كنه، حرفهاي ركيك مي‌زنه، همه رو هل مي‌ده و ضربه‌ به بدن مردم مي‌زنه. من خيلي عصباني شدم. داشتم فكر مي‌كردم، دخالت كنم يا نه كه اون مرد يه كار زشت ديگه هم كرد. رفت جلوي يك پيرمرد مو سفيد كه روي يك صندلي نشسته بود و اون رو به زور از روي صندلي بلند كرد و خودش جاي او نشست. ديگه خونم به جوش آمده بود، مي‌خواستم بخاطر همين حركت زشت آخرش هم كه شده يه گوش مالي حسابي بهش بدم. جلو رفتم و بالاي سرش داد زدم: ” مرتيكه خيال مي‌كني اينجا …”
هنوز حرفم تموم نشده بود كه مرد يه مشت محكم حواله من كرد. من كنار كشيدم و مشت مرد باشدت زياد به ميله وسط اتوبوس خورد. صدايي بلند شد، ميله اتوبوس خم شد و دست مرد هم از شدت ضربه به خونريزي افتاد. مرد از درد به خودش مي‌پيچيد. من كه از شرينكاري خودم خوشحال بودم آماده شدم حمله اصلي رو شروع كنم كه يك دفعه همون پيرمرد مو سفيد دستم رو گرفت و منو آروم عقب كشيد. از اقتدار دست پيرمرد و آرامش صورتش جا خوردم. با صداي آهسته‌اي گفت:” يه لحظه بيا كنار پسرم، اونو بسپر به من.” من كنار كشيدم. پيرمرد جلو آمد. دستمال سفيد تميز و به دقت اتو شده‌اي را از جيبش در آورد و جلوي مرد دراز كرد. مرد با يه قيافه طلبكار دستمال رو گرفت و روي زخم دستش گذاشت. پيرمرد چند لحظه چيزي نگفت بعدش به جوان گفت: ” اگه دستت رو بالا بگيري زودتر خونش بند مي‌آد.” بعد دست مرد رو گرفت و آنرا به همان اقتداري كه مچ من رو گرفته بود بالا آورد. بعد به مرد گفت: ” اينجوري دردش هم زودتر خوب مي‌شه” مرد بي‌تربيت كلمه ركيكي با صداي بلند فرياد زد. دوباره خواستم برم جلو، كه پيرمرد با همون آرامش گفت: ” يه كمي خوني شدن دست كه اينقدر عصبانيت نداره. داره جوون رشيد؟” مرد كه هنوز عصباني بود جوابش رو داد:” من كه از اين عصباني نيستم …” ولي نگفت از چي عصبانيه. پيرمرد دستي به موهاي مرد كشيد و گفت” خوب بگو از چي عصباني هستي” مرد هنوز فرياد مي‌زد” اين چه دنياييه كه من به هر دري مي‌زنم براي در آوردن خرج زن و بچه‌ام، حاضرم هر كاري بكنم ولي نمي‌تونم حتي پول دوا درمون زنم رو جور كنم؟” حالا ديگه تو اون قست اتوبوس هيچكس عصباني نبود. پيرمرد بدون اينكه بخواد مرد رو دلداري بده گفت: ” مي‌فهمم! منم چندين بار بي‌پول وبيكار بودم. مي‌دونم چه حالي داري” مرد از صندلي بلند شد و به پيرمرد گفت: ” ببخشيد انگار من جاي شمار رو گرفتم” پيرمرد خنديد و جواب داد:”‌نه تو بيشتر به نشستن احتياج داري، حالا بشين و به من بگو مشكلاتت چيه؟ برام تعريف كن!” چند دقيقه بعد تمام اون سرو صدا و جو متشنج از بين رفته بود. مرد مشكلاتش رو تعريف مي‌كرد و ديگران گوش مي‌كردن بعضي‌ها راه پيش پاش مي‌گذاشتن و او تشكر مي‌كرد. من شرمنده مونده بودم كه مي‌خواستم وضعيت رو با مشت و لگد حل كنم. اگه من يه داستان‌نويس بودم حتماً اسم اين داستان رو مي‌ذاشتم … معجزه درك متقابل!
تا حالا از خودتون نپرسيدين: اين دونفر كه همديگر رو دوست دارن، كلي سال با هم زندگي كردن چرا حالا مي‌گن همديگر رو درك نمي‌كنن؟ بر عكس گاهي اوقات تو همون نگاه اول مي‌فهميم كه با اين آدم تفاهم داريم. چرا اينطوري مي‌شه؟ من نمي‌دونم، شما چطور؟
دوباره سلام! آخ، چه سلامي. نمي‌دوني چقدر حرف تو دلم هست كه مي‌خوام برات بگم؟ اصلاً از حرف زدن باهات سير نمي‌شم. هيچكي زبون من رو مثل تو نمي‌فهمه. انگار همه مشكلات من مشكلاي توئه. لذتهاي زندگيمون عين هم مي‌مونه. واسه همينه كه با هم دعوامون نمي‌شه. ما همديگر رو دوست داريم. آخه … آخه … ما همديگر رو درك مي‌كنيم!

هیچ نظری موجود نیست: